هر وقت ماموریت می رفت، منو میاورد همدان پیش پدر و مادرم؛ وقتی هم که برمی گشت، میومد و با هم می رفتیم تهران... اما این بار بین راه، برخلاف همیشه که کلی بگو بخند و شوخی میکرد، اصلا حرفی نمیزد و توی خودش بود! انگار میدونست که سکوتش چقدر برام زجرآوره و میخوام ازش بپرسم چرا...؟؟!!!😥 برای همین یه دفعه بغض پنهان توی گلوش رو قورت داد و فقط یه جمله گفت: "قاسم شهید شد!"😭 ز من مپرس عزا چیست؛ سوگواری چیست؟! ز من بپرس: بیابان کجاست؟ زاری چیست؟! من از تبار غمم، داغ دیده ام ای دوست پیام مرگ برادر شنیده ام ای دوست به چشم دیده ام آواز نعش های خموش جنازه ای ز برادر کشیده ام بر دوش @shahidmohammadrezaalvani