🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 بعد از عملیات ثامن‌الائمه و در دی‌ماه سال 1360 دستور تشکیل یگان‌های سپاه صادر شد. به دنبال این فرمان تیپ‌های امام حسین(ع)نجف اشرف، محمد رسول‌الله(ص) و... تشکیل شد. سپاه حمیدیه هم باید به تیپ تبدیل می‌شد. حاج علی که خیلی به استخاره اعتقاد داشت؛ برای انتخاب اسم تیپ قرآن را باز کرد و سوره‌ی نور آمد. برای همین اسم تیپ را《نور》گذاشت. تیپ ۳۷ نور با فرماندهی علی هاشمی در خوزستان تشکیل شد. محل استقرار تیپ را هم منطقه‌ی طراح، سید جابر و کرخه تعیین کرد. جالب است که آن موقع حاج علی یک جوان بيست‌ساله بود! در همان دی‌ماه و در عملیات طریق‌القدس شهر بستان آزاد شد؛ عملیاتی که با پاتک‌های شدید عراق همراه شد. اما بسیار موفق بود.از اینجا به بعد ارتباط حاج علی با فرماندهی سپاه برادر محسن رضایی بیشترشد.قرار شد عملیات بعدی در منطقه‌ی دشت عباس و شوش و... باشد که منطقه‌ی‌بسیار وسیعی در خوزستان بود. از ماه‌ها قبل کارها هماهنگ و نیروها آماده شدند. عملیات بزرگ فتح‌المبین در راه بود. خوزستان آماده‌ی اتفاقات بزرگی ميشد. موقع تقسیم وظایف اعلام شد که تیپ ما عملیاتی ایذایی(فریب دشمن)را باید انجام دهد. عملیات ما تأثیر زیادی در پیروزی عملیات فتح‌المبین ميگذاشت. در جنوب حمیدیه و کنار رودخانه‌ی کرخه، منطقه‌ی سید جابر قرار داشت که بچه‌های گروه شهید چمران در آنجا مستقر بودند؛ ما از آنجا شروع کردیم به کار شناسایی و اطلاعات. عملیات ما در این محور بود. برای این منظور حاج علی طرح عملیاتی خاصی را نوشته و آماده کرد. کار شناسایی و جمع‌آوری اطلاعات حدود ۴۵ روز طول کشید. بعد درباره‌ی‌مسائل اطلاعاتی از من سؤال‌هایی پرسید که برایش شرح دادم. حاجی خوب به نقشه‌ها خیره شد. با تیزبینی خاصی پرسید:《راهی وجود نداره که ما بتوانیم از پهلو به دشمن بزنیم و حمله‌ی رو در رو با دشمن انجام ندهیم؟ برای اینکه اینجا منطقه‌اش پر از مین و سیم خارداره و کار مشکل ميشه》 اما من بر اساس شناسایی‌ها گفتم:《نه》و بر روی حمله از روبه‌رو اصرار داشتم تا حاجی بپذیرد. هر چه به حاجی توضیح دادم حرف خودش را ميزد. اصرار داشت که ما دشمن را دور بزنیم. ميگفت:《دلم ميگوید راهی هست!》 نتوانستم قانعش کنم. در نهایت قرار شد خودم یک بار دیگر به شناسایی بروم؛ اما قبل از رفتن به من حرفی زد که علت آن همه اصرارش را متوجه شدم. حاجی گفت:《خیال نکن طرح نوشتن و گفتن رمز عملیات کار آسانی است! من وقتی زیر طرح رو امضا ميکنم، بدنم ميلرزه. جان بچه‌های مردم دست ماست. پدر، فرزند و برادرهای مردم دست ما هستند. آن بچه‌ای که مادرش چندین سال با زجر و بدبختی بزرگش کرده و حالاتحویل من داده، نباید بیخود جانش به خطربیفته》 خیره شده بودم به حاجی. این حرف درس بزرگی برایم بود. موقعی که برای شناسایی رفتم حال و هوای خاصی داشتم. همه‌اش به فکر جمله‌ی‌حاج علی بودم که گفته بود:《دلم ميگوید راه هست.》این جمله به من امید می‌داد. بعد از شناسایی سردم بود، حسابی خسته و گرسنه بودم؛ اما خوشحال که موفق شدم دو معبر پیدا کنم. مثل کسی که دلش ميخواهد خبری را هر چه زودتر به عزیزش بدهد، دل‌دل می‌کردم که کی به مقر ميرسم تا حاج علی را از وجود دو تا معبر خوب آگاه کنم.در حمیدیه حاجی منتظرم بود. تا من رو دید گفت:《ها... چه خبر؟》 گفتم: راه پیدا شد؛ آن هم چه معبرهایی. دو تا راه برایت پیدا کردم. گزارشم را که دادم، حاجی حرفی به من زد که هنوز بعد از سال‌ها از یادم نرفته. حاجی گفت:《علی ناصری؛ به خدا قسم من ميدانستم که راه هست؛ چون دلم ميگفت که راه هست. اما اگر تو بیشتر از آن اصرار می‌کردی که راهی نیست، باور ميکردم. من به شما اعتماد دارم. اگر بگویی کرخه خشک شده، باور ميکنم》 این حرف حاجی به اندازه‌ی پنجاه مدال شجاعت و حتی بالاتر از آن برایم ارزش داشت. همین کلام بود که علاقه‌ی من به حاجی را صد برابر کرد. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸