🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
سپاه سوسنگرد که بودیم گاهی ناملایماتی پیش میآمد. یک روز با حاجی از منطقه برميگشتیم موقع پیاده شدن از ماشین چند نفر از بچههای بومی منطقه
که عضو بسیج بودند، با گریه جلوآمدند!
حاجی با تعجب علت را از آنها پرسید. یکی از آنها با چهرهای درهم وناراحت گفت: آقای هاشمی ما یک گله داریم. آیا سزاواره که ما در جبهه بجنگیم اون وقت زن و بچههای ما رو در سوسنگرد بازداشت کنند.
حاجی با تعجب گفت:《موضوع چیه؟ یعنی چی!؟》
اونها گفتند: ما زندگیمان در بستان بوده و الان از بین رفته. آمدهايم نزدیک
پل سابله چادر زدیم و خانوادههایمان در آن چادرها زندگی ميکنند. ما هم
گاهی به آنها سر میزنیم. الان که آمدهايم دیدیم آنها را بازداشت کردهاند.
ظاهراً به خاطر سیم برقهایی بوده که ما از تیر چراغبرق برای چادرها کشیدیم.
با شنیدن این حرفها نميدانم چه حالی به حاجی دست داد. دائم ميگفت
من جداً شرمندهی شما هستم. بعد من رو فرستاد دنبال رئیس دادگاه تا هر کجا
هست پیداش کنم و بیارمش. حاجی تأکید کرد که خونه باشه یا سر کار، هر
کجا که باشه ایشون رو بردار بیار سپاه تا ببینم موضوع چیه؟
ساعت پنج بعدازظهر و دادگاه تعطیل بود. نگهبان در جوابم گفت که همین
الان رئیس دادگاه با خانوادهاش به سمت بازار سوسنگرد رفتند. من هم به بازار
رفتم و رئیس دادگاه را در یک مغازه در حال بستنی خریدن پیدا کردم و گفتم:
علی هاشمی گفتهاند هر چه سریعتر باید بیایید سپاه تا مشکلی که پیش آمده حل شود. رئیس دادگاه گفت: شما بروید من خانواده را به منزل میرسانم و میآیم.
حاجی تو اتاق سپاه منتظر نشسته بود. خیلی هم عصبانی بود. تا رئیس دادگاه
وارد اتاق شد حاجی گفت:《چرا زن و بچهی اینبسیجیهاروبازداشت کردی؟》
ً رئیس دادگاه حالتی به خودش گرفت که انگار اصلاً روحش هم خبر ندارد!
اظهار بیاطلاعی کرد. حاجی که سعی میکرد به خودش مسلط باشد گفت:《موضوع اینه که اینها یک سیم برق به خاطر روشنایی چادرشون از تیر برق
گرفتند شما هم دستور دادید خانوادههای آنها را بازداشت کنند.》
بعد ادامه داد:《شما نباید موقعیت رو بسنجید؟! اینها خودشان در جبهه هستند، زندگیشان از بین رفته، وظیفهی ماست چون بسیجی هستند و در حال جنگ،
جا و مکانی برایشان تهیه کنیم. حالا که اینها حجب و حیا داشتند و دنبال این
کار نیامدند و رفتند در بیابان چادر زدند، سزاواره که حرمت اینها شکسته بشه
و خانوادهشان بازداشت بشند؟》 رئیس دادگاه با بیتفاوتی گفت: جُرم، جرمه.
ً تا این را گفت حاجی از کوره در رفت. حاجی حق داشت، طرف اصلاًفکر نميکرد ما در جنگ هستیم. حاجی جلو رفت و یک سیلی توی گوشش خواباند و گفت:《شما عقل نداری؟ نباید درست تشخیص بدی؟ همین الان
به کالنتری زنگ ميزنی و این بندهی خداها رو آزاد ميکنی. وگرنه تصمیم
انقلابی ميگیرم》. رئیس دادگاه دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون. بعد از چند
ساعت خبر دادند که زن و بچههای آن رزمندگان آزاد شدند.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸