🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
حاج علی واحد حراست مرزی را به خوبی راه انداخت. شناخت از هور،
مناطق داخلی آن، پاسگاههای موجود و مواضع و موانع آن انجام شد. حاجی
دستور شناسایی کل منطقهی هور را به این واحد داد و آنها هم توانستند
اطلاعات بسیار با ارزشی جمعآوری کنند.
خود حاجی هم مرتب با بومیها جلسه ميگذاشت و نحوهی پیشرفت کار را
پیگیری ميکرد. این کار در طی سال 1361 ادامه داشت. تا اینکه در زمستان، زمزمههای عملیات والفجر مقدماتی به گوش رسید.
یک روز در سپاه سوسنگرد بودیم که هلیکوپتری در محوطهی ساختمان
عملیات سپاه نشست. ساختمان عملیات، مدرسهای در ورودی شهر سوسنگرد
بود که از خود سپاه جدا بود. داخل هلیکوپتر، محسن رضایی، حسن باقری و چند نفر دیگر بودند.
جلسهای به اتفاق آنها و حاج علی هاشمی، عباس هواشمی و ... تشکیل شد.
آنجا بحث این بود که با توجه به رملی بودن منطقهی فکه، وجود میادین مین و کانالهای متعدد و موانع، نیروها خود را به العماره برسانند و ارتباط بصره را با
شمال عراق قطع كنند.
در آن جلسه به دستور حاجی، بخشی از شناساییهایهور را توضیح دادم؛
در پایان صحبتها، عملیات در هور کنار گذاشته شد، ولی نتیجهی نهایی آن
شد که در هور؛ خصوصاً در قسمت شمالی آن کار شناسایی و اطلاعاتی ادامه
یابد.
٭٭٭
بهمن 1361 بود که والفجر مقدماتی در منطقهی فکه شروع شد. منطقهی فکه
در پنجاه کیلومتری شمال هور قرار داشت. درست قبل از شروع این حمله بودکه حسن باقری به شهادت رسید.
عملیات والفجر مقدماتی را خوب به یاد دارم. آتش دشمن سنگین بود ونیروها در محاصره بودند و...
عملیات لو رفته بود. دشمن از طرح و مراحل عملیات، مواضع و شمار نفرات
ما اطلاعات دقیقی داشت. ما آن شب نتوانستیم کاری انجام دهیم.
صبح عملیات به همراه علی آقا و چند نفر دیگر به سمت منطقهی فکه حرکت کردیم. در راه فقط شهید بود که روی زمین ميدیدیم! هنوز عراق با
تانکهایش در حال پيشروی بود.
در بین راه یکی از فرماندهان به حاجی گفت: وضع خط مقدم به هم ریخته،
شما برو و آنجا را ساماندهی کن.
ما هم راه افتادیم. نزدیکیهای خط مقدم که رسیدیم به خاطر رملی بودن
مسیر، ماشین را پشت تپهای گذاشتیم و جلو رفتیم.وضع بدتر از آن چیزی بود که فکر ميکردیم. با دیدن اوضاع به حاجی
گفتم: کسی در خط نیست که شما بخواهی سازماندهی کنی. اصرار داشتم که برگردیم.
عراق با تانک جلو آمده و رزمندگان ما با یک اسلحه در مقابلش ایستاده بودند.
در این بین که حاجی با نیروها صحبت ميکرد ناگهان گلولهی توپ وسط ما
به زمین خورد. کمی بعد، گلولهی خمپارهاینزدیک ما منفجر شد.
همینطور که روی زمین دراز کشیدیم، دیدم ترکشی بزرگ در کنار سر
حاجی به زمین فرورفت.
حاج علی نگاهی به ترکش کرد و با حسرت گفت:《با شهادت فاصلهای
نداشتم؛ ولی قسمت نبود》
ما برگشتیم اما قبول این وضعیت برای حاج علی خیلی سخت بود. ميدیدم
که فکر شهدا رهایش نميکند.
ميگفت:《نميدانم حکمت خدا چیه که شهید نميشوم! ولی هر چه هست
راضی هستم به رضای خدا، مهم حفظ این انقلاب است که با این همه خون به
دست آمده. خدا نکند روزی برسد که امام ناراحت شوند》
یادم هست که بعد از آن یک روز با علی در قرارگاه نشسته بودیم. بیمقدمه
گفت:《نميدانم چرا من که این همه در عملیاتها شرکت کردم شهید که نشدم
ً هیچ، اصلاً زخمی هم نميشوم؟!》
به چهرهاش نگاه کردم. علی چهرهی خاصی داشت. به قول بچههای جنگ
نوربالا ميزد.
ميشد فهمید که روزی حتماً شهید خواهد شد. گفتم: علی جان نگران نباش.
خدا تو رو دوست داره و یکدفعه ميبره. اما خدا تو را برای حوادثی که قراره
اتفاق بیفته ذخیره کرده.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸