ازتون ممنونم۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت سی اُم گفتم : نگو چی می ریزن چون خودش گفته تُنگ آبه ، گفت : یعنی می خای بگی تُو تُنگ آب ، چی میندازن ، یه هو هر دوتامون داد زدیم ( ماهی) ، منظور دریاچه ماهیه ، مشخصات یه نقطه تُو دریاچه ماهیه ، شروع کردیم به دوئیدن به سمت سنگر فرماندهی ، محمد از خوشحالی داد می زد ، حاجی ؟ حاجی ؟ فهمیدیم ، رَمز رو فهمیدیم ، حاجی ، فرمانده تیپ ذوالفقار ، هراسون از سنگر فرماندهی پا برهنه دوئید بیرون و پرسید چی شده ، چه خبره ، چرا داد می زنید ، چه اتفاقی افتاده ؟ من و محمد ، دوتایی داد زدیم حاجی رَمز مشخصات یه نقطه کنار دریاچه ماهی تُو شلمچه اس ، محمد شروع کرد نحوه رَمز گُشایی رو واسه حاجی توضیح دادن ، حاجی وقتی قضیه رو فهمید خیلی خوشحال شد ُ و یکی از بچه های اطلاعات و عملیات رو صدا زد ُ و ازش خواست سریع موضوع بررسی کنه و رو کرد به من و محمد ُ و گفت : پس ما دو نفر نُخبه رَمز گُشا تُو تیپ داریم ، آفرین امروز یه کمپوت گیلاس به عنوان جایزه مهمون من هستید ، بعد بلند داد زد ، کَبلایی ؟ کبلایی ؟ کجایی ؟ بیا ، پیرمرد نورانی ، با اون چهره خندون ُ و زیبا ُ و ریش بلند ُ و سفیدش سریع خودش رو رسوند ُ و گفت : چیه پسرم ؟ حاجی گفت : کبلایی دو تا کمپوت گیلاس بیار واسه پذیرایی این دو تا برادر ، ما سرمون رو از خجالت انداخته بودیم پائین ، چون کبلایی دفعه پیش فهمیده بود که کِش رفتن کمپوتا کار ما بچه های واحد صد و بیسته ، همه ما رو می شناخت ، یه شونه بالا انداخت و یه نگاه عاقل اندر سفیه به ما کرد و گفت : شما دوتا از موشای سِرتق واحد صد و بیست نیستید ؟ بعد خندید ُ و گفت ، چرا خودتونید ، اون پسر جاپونیه کجاست ؟ اون مرگ موش خورده هنوز زنده اس ، اون یکی اون بلبل ِ مداح که کمپوت رو خورده بود ، اسمش چی بود ، اون خالی بنده ، وای کبلایی با این سن ُو سالش دونه دونه قضایا یادش بود ، بعد اشاره کرد ، اَگه به خاطر آقا معلمتون نبود ، یه ماه ازتون بیگاری می کشیدم تا اون لقمه های حرومی که خوردید رو پس بدید ، یه هو محمد گفت : ما که کمپوت ها رو پس دادیم ، کبلایی با ناز ُ و غمزه قشنگی گفت : شکر ُ و آبلیموی قبلش ُ و چی ؟ اونو کِی پس می دید ، جلو حاجی ابرومون رفت ، کبلایی رو کرد به حاجی گفت : پسرم اینا جایزشون رو قبلا" گرفتن ، خوبش رو هم گرفتن ، ما یه نگاه به حاجی انداختیم ، حاجی یه شونه ایی بالا انداخت ُ و گفت : اینجا فرمانده منم ، تُو تدارکات ، فرمانده کبلاییه ، بعد رو کرد به کبلایی ُ و پا چسبوند ُ و گفت : به رو چِشم جناب فرمانده ، ما مایوس سرمون رو انداختیم پائین ُ و خواستیم برگردیم که کبلایی گفت وایسید ، بعد رو کرد به حاجی ُ و گفت ، پسرم چرا دوتا کمپوت بیارم پس خود ِ تو چی ؟ حاجی انگار پَر و بال درآورده باشه خندید ُ و گفت : نه ممنون ، من بعدا" با بقیه بچه ها می خورم ، تواضح حاجی که فرمانده تیپ بود منو یاد قاسم سلیمانی فرمانده لشگر انداخت ، به محمد گفتم ، وای محمد ؟ اینا چه آدم های بزرگی هستند ُ و چه روح بزرگی دارن ، آدم جلوشون کم می یاره ، آخرای شب بود من و محمد تُو سنگر داشتیم کمپوتارو می خوردیم ، بیرون ساکت بود ، گَه گُداری صدای یه انفجار از راه دور می اومد ، از بیرون یه صدای خِش خِش اومد ، محمد گفت صدای چی بود ؟ گفتم نمی دونم ، حتما" راسویی ، خرگوشی ، موشی ، چیزی باید باشه ، بعد محمد یه نگاه به من کرد ُ و گفت : حتما" از اون موشایی که کمپوت می خورن ، هر دو تامون زدیم زیر خنده ، تُو مقعر کَتونی می پوشیدیم ، ولی بیرون مقعر پوتین ، پوتین ها رو بیرون درآورده بودیم ، حسابی خاکی ُ و گِلی بود ، حال ُ و حوصله تمیز کردنش رو نداشتیم ، آخر شب محمد گفت : من باید برم دستشویی ُ و مسواک بزنم ُ و وضوع بگیرم ، تو هم می یای ، گفتم نه من خسته ام ، همین جا مسواک می زنم ُ و وضوع می گیرم ، خندید ُ و گفت : ای تنبل ، ممکنه شب جاتو خیس کنی ، حدیث داریم قبل از خواب سعی کنید سه تا کار انجام بدید دستشویی برید ، مسواک بزنید و وضوع بگیرد ، خندیدم گفتم : بابا دستشویی ندارم ، زور که نیست ، چی کار کنم ؟ هر دوتامون زدیم زیر خنده ، محمد گفت : الان اَگه ناصر اینجا بود ادای مادرا رو در می آورد ُ و می گفت : (گفته باشم : پدر سوخت ؟ اَکه جاتو خیس کنی ، فردا صبح به جای صبحانه فلفل می ریزم تُو دَهنتو و کُتک ِ دمپایی پُلو داریم) ، دو تامون شروع کردیم به خندیدن ، دلم واسه ناصر و جمشید و بچه ها تنگ شده بود ، محمد رفت بیرون تا کارشو انجام بده ، یه هو هراسون اومد داخل ُ و گفت : حسن ، حسن ؟ بیا بریم بیرون ، ترسیدم ، گفتم چی شده ؟ به بیرون اشاره کرد ، وقتی رفتم بیرون ، دیدم پوتین های من ُ و محمد ، تمیز شده ُ و واکس خورده روی تخته مهمات بیرون سنگره ، دوتا بسته کوچیک نخود ُ و کشمش هم کنارشه ، یه تیکه کاغذ زیر نخود کشمشا نظرم رو جلب کرد ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی