مرداد ماه سال ۱۳۹۴ روز جمعه ای بود که به اتفاق یکی از دوستانم رفته بودم سر مزار پدرم، وقتی از دارالرحمه خارج می شدیم به قسمت گلزار شهدا که رسیدیم دوستم گفت: بریم زیارت شهدا بهش گفتم: شهید خاصی مد نظرت هست. گفت: در مورد شهیدی که اسمش رو فراموش کردم و فقط می دونم که در اسمش کلمه کوچک هست کراماتی شنیدم آدرس مزارش رو ندارم باید بگردیم تا پیداش کنیم، خیلی جستجو کردیم تا اینکه دوستم صدایم کرد، رفتم پیشش، کنار مزار شهیدی نشسته بود، روی صندلی مقابل مزار شهید نشستم و فقط به عکس شهید نگاه می کردم اسمش سید کوچک موسوی بود سر درگم ، بی حوصله و کلافه بودم ،آخه هشت ماهی میشد مشکلی برام پیش آمده بود و به هر دری زده بودم حل نشده بود در آن لحظه با اینکه دوستم شهید رو بهم معرفی کرده بود اصلا از شهید کمک نخواستم نه اینکه به شهدا اعتقادی نداشته باشم برعکس به شهدا که جان شان را در دفاع از اسلام ،میهن و مردم فدا کردن ارادت زیادی دارم و به دوستی و آشنایی نزدیک با تعدادی از این عزیزان افتخار می کنم و سعی می کنم با آشنا کردن فرزندم با این بزرگ مردان، قدرشناس زحمات و از خود گذشتی و ایثار آنها باشم و فقط بخاطر مشغله فکری که داشتم بود.