دست روی شانه اش گذاشتم و محکم فشردم تا بفهمد من کنارشم و میفهمم چی گفته و می فهمم چی می کشد.سر بلند کرد و نگاه پُرسانش تبدیل به نگاه متعجب شد و با گوشه آستینش اشکش را پاک کرد. می خواستم بگویم: من محرمم. یعنی میدانم چی تو دلت می گذرد. بگو! بگو و سبک شو! بگو چی دیدی، چی شنیدی، که آن طور فریاد کشیدی، آن طور بلند شدی دویدی، این طور سر روی خاک گذاشته ای و گریه می کنی! انگار شنیده باشد چه فکری کرده ام، سر نفی تکان می داد و حتی گمانم شنیدم که گفت: نه.