با چندتا از خانواده‌های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم.. یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم: دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن و من هم کشته شدم اونوقت برام بخونی فاطمه جان شهادتت مبارڪ..! بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم دیدم از حمید صدایی در نمیاد.. نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه.. جا خوردم.. گفتم: تو خیلی بی انصافی..! هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو اون‌وقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم.. حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی..؟! سرش رو بالا آورد و گفت: فاطمه جان..! به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلا از جبهه برنمی‌گردم.. @shahidshalamche_8