سلام
حدود سه ساله که با خواندن دوجلدِکتاب سلام برابراهیم با ایشون آشناشدم وهرروز براشون صلوات هدیه میفرستم یا قران میخونم🌹🌹
یک روز ظهر براشون سوره ای از قران خوندم،عصر همون روز به طلافروشی رفتم ما درشهرکوچکی زندگی میکنیم که اکثرا همو میشناسن،آقای صاحب مغازه بهم گفت شما اولین باره به مغازه من میایید تا حالا ندیدم شمارو،گفتم بله من ازون دسته خانمام که علاقه ای به طلاندارم والان هم برای تعویض گوشواره دخترم اومدم.به شانس اعتقادندارم وگرنه نمیدونستم باید میگفتم ازخوش شانسیم بود یا بدشانسیم که من که سالها بود به طلافروشی نرفته بودم چرا اونروز باید اون اتفاق میفتاد.کارم داشت تموم میشدکه کسی با صاحب مغازه تماس تلفنی گرفت و بعد از صحبت کوتاهی ایشون سریع کرکره برقی مغازه رو که ازداخل بسته میشد کشید پایین وبلافاصله گفت پلیس باهاش تماس گرفته وگفته چندنفرقصد سرقت دارن‼️
ازترس زبونم بند اومده بود،بعد مدتی که زیاد هم نبود با تماس دیگری از پلیس اجازه داد من برم.بعد فهمیدم که دوسارق مسلح قصد سرقت و گروگان گیری از مغازه رو داشتن😞 وپلیس زودتر فهمیده بود وقبل از اجرای نقشه دستگیرشون کرده بود،سارق ها دونفربودن وهیچکس جزخودشون ازنقشه شون اطلاع نداشت،وبرای همه سوال بود که پلیس چطور متوجه شده،اما من میدونستم که فقط لطف خدا وبعد عنایت شهید هادی کمکمون کرد 🌺که این خطر ازسرمون گذشت،بخصوص که دخترکوچکم هم همراهم بود و معلوم نبود اگر موقع حضور ما در مغازه سارقین میومدن چه اتفاق هایی میفتاد یا چه اثر روانی بدی میتونست روی دخترم داشته باشه😔...و اون روز برای من این یقین حاصل شد که شهدا زنده اند...