شمیم آشنا
💢 ما هم می‌آییم خاطره‌ای از حجت‌الاسلام سید حسین مؤمن (سخنران معروف) من یک ماه رمضان دعوت داشتم برای سخنرانی در لندن. یکی دو جای دیگر هم دعوت بودم. یک روز در منزل نشسته بودم که دیدم خانم خیلی محترمی زنگ زد و به من گفت: می‌خواهم ماه رمضان بیایید منزل ما صحبت کنید. گفتم: حاج‌خانم! من مجلس زنانه نمی‌روم. گفت: ببین آقا من دو تا پسر داشتم. پسر اولی‌ام به شهادت رسید. خبر شهادت پسر دومی‌ام را هم آوردند. پدرش همان دم در سکته کرد و رفت کما. پسر را آوردیم بردیم دفن کردیم. بابایش در کما بود. بعد از یک هفته چشم‌هایش را باز کرد. گفت: پسرم شهید شد؟ گفتند: بله. دو تا نفس کشید و در بیمارستان فوت کرد. هفتم یا چهلم مجالسشان یکی شده بود. گفت: خودم هم جانباز انقلاب هستم. ساواک شکنجه‌ام کرده و نخاعم مشکل دارد... گفتم: حاج‌خانم استخاره می‌کنم. همه‌جاهایی که دعوت شده بودم، بد آمد، اما منزل این مادر شهید خوب آمد. رفتم. روز اول که وارد جلسه شدم، دیدم جمعیت فقط پنج نفر است؛ یکی مادر شهید و چهارتا پیرزن دیگر هم نشسته بودند. با خودم گفتم: من لندن را ول کردم، جلسات کجا و کجا را رها کردم تا این‌جا برای پنج‌تا پیرزن حرف بزنم؟! خیلی دلم گرفت. تا خود منزلمان گریه کردم. گفتم خدایا امسال چی روزی من قرار دادی؟! همان شب، پسر بزرگ حاج‌خانم را در خواب دیدم. بعداً عکسش را دیدم فهمیدم پسر بزرگ ایشان است. گفت: فلانی خیلی دلت گرفت؟ گفتم آره دیگه این همه جا بود، همه را جواب کردم آمدم این‌جا. گفت: فقط این‌قدر به تو بگویم که هر وقت در منزل ما مراسم می‌گیرند، ما همه‌مان می‌آییم؛ با رفقایمان می‌آییم. در مراسم امشب هم این‌قدر جمعیت در خانه بود که طبقه زیرزمین و همکف و بالا پر بود و رفقای من در کوچه نشسته بودند. جالب‌تر این‌که تک‌تک حرف‌هایی را که زده بودم، برای من گفت. گفت: این را گفتی. این روضه را خواندی. بدان هر وقت مادرمان مجلس می‌گیرد، ما هم می‌آییم. 🆔 https://eitaa.com/shamimeashena ایتا 🆔 http://sapp.ir/Shamimeashena سروش