﷽
#داستان
#پارت_یکم
#اعجاز_خاک
دیگر کلافه شده بودم. هرچه می گفتم: « مامان، بابا، من فعلاً نمی خواهم ازدواج کنم، هنوز زود است» فایده ای نداشت که نداشت. مرتب اصرار میکردند که«نه خیر، باید ازدواج کنی. مگر دست خودت است. از کی تا حالا رو حرف ما حرف میزنی».
اصلاً حریفشان نمی شدم. یک روز میخواستم از ناراحتی سرشان داد بزنم ولی ته دلم گفتم: نه، خدا را خوش نمی آید، فکر دیگری بکن.
تازه این، همه مصیبت هم نبود. با اینکه هر دوی آنها میگفتند باید زن بگیرم، ولی درباره همسر آینده ی من با هم اختلاف داشتند.
مامانم میگفت: تو باید حتماً دختر خاله شهلا را بگیری. بابام میگفت : تو باید با دختر عمویت سپیده عروسی کنی. من هم این وسط مانده بودم حیران که خدایا، اولاً من زن نمی خواهم، ثانیاً اگر هم بخواهم زن بگیرم نه شهلای خاله نرگس به درد من می خورد نه سپیده عمورضا. البته دختر های بدی نبودند، ولی میدانستم که اخلاقم با هیچ کدامشان جور در نمیآید.
پدر و مادرم از وقتی داداش مصطفی شهید شده بود برای ازدواج به من فشار میآوردند. البته زمانی که در دانشگاه تحصیل می کردم کمتر اصرار می کردند، ولی از وقتی درسم تمام شده بود واقعا آزار می دادند.
زمان تحصیل، هر وقت چیزی می گفتند درس را بهانه می کردم و آنها هم ظاهراً قانع میشدند و دیگر حرفی نمی زدند، اما از روزی که درسم تمام شده بود پایشان را توی یک کفش کرده بودند که حتماً باید زن بگیری.
البته تا حدودی به آنها حق میدادم که این جور اصرار کنند. خب، پسر بزرگشان شهید شده بود و دوست داشتند هر چه زودتر پسر کوچکشان را در لباس دامادی ببینند، ولی من هم دوست داشتم یکی دو سالی بگذرد تا آمادگی بیشتری پیدا کنم. نه اینکه نگران شغل و اینجور چیزها بودم، نه، دو سه ماهی بود که به عنوان دندانپزشک در یکی از درمانگاه های وسط شهر کار می کردم. مشکل مسکن هم نداشتم، چون چند سال پیش بابام طبقه بالا را برای من ساخته بود. فقط میخواستم کمی بگذرد تا بیشتر درباره خود و زندگی آیندهام فکر کنم و از حال و هوای دانشگاه بیایم بیرون، بفهمم زندگی یعنی چی، دنیای بیرون از دانشگاه را بیشتر بشناسم.
آن قدر با بابا و مامانم بگومگو کردم که آخر میانه مان حسابی به هم خورد. تقریباً با هم قهر کردیم. از سرکار که می آمدم سر سفره با آنها غذا میخوردم، اما زود می رفتم توی اتاقم و تا صبح با کسی حرف نمی زدم. آنها هم دیگر چیزی به من نمیگفتند، ولی از نگاه هایشان می فهمیدم که خیلی از من دلخور هستند.
#ادامه_دارد...🌿