﷽
#رمان
#پارت_یازدهم
#اعجاز_خاک
هفته به آخر رسید اما خبری از منصوره نشد. نه اون به من زنگ زد که ببینم چیکار کرده و نه من به اون زنگ زدم. جمعه هم گذشت🙄 من باز صبر کردم تا منصوره خودش زنگ بزنه. اگه با مریم رضایی تماس گرفته بود حتما منو هم خبر میکرد. نمیدونم چی شده بود. یکی دوبار همون روز جمعه خواستم به منصوره تلفن کنم، ولی گفتم حالا اگه زنگ بزنم با خودش خیال میکنه من اونو توی منگنه گذاشتم یا مثلا عاشق شدم و خیلی عجله دادم.
اما بالاخره شنبه عصر که از سرکار اومدم به خونه اش زنگ زدم. میخواستم تکلیف خودم رو بدونم. وقتی منصوره تلفن رو برداشت از سلام و علیک سردش فهمیدم که هنوز به مریم رضایی زنگ نزده و انگار خیلی هم دوست نداره به اون زنگ بزنه. گفتم: منصوره چیکار کردی؟
_والله داداش، می خواستم این چند روزه به همون شماره ای که داده بودی زنگ بزنم ولی....
_ولی چی؟
_ولی یادم رفت🤦♀
_منصوره، یادم رفت که نشد حرف. من از تو خواهش کردم این کارو بکنی. فکر نمیکنم یه تلفن زدن اینقدر برات سخت باشه.
_نه داداش ناراحت نشــــو، یعنی یکی دوبار یادم بود ولی نمی دونم چطور شد نتونستم. قول میدم همین امروز زنگ بزنم. راستی درباره ی دختر همسایه ی ما فکر کردی؟
_تو اول به مریم رضایی زنگ بزن، من هم درباره دختر همسایه ی شما فکر میکنم. همین الان زنگ بزن خبرش رو بهم بده.
اون که دیگه چیزی برای گفتن نداشت خداحافظی کرد و بنا شد همون موقع زنگ بزنه و خبرش رو بهم بده.
ده دقیقه ای صبر کردم ولی خبری نشد. تلفن رو برداشتم و زنگ زدم. تلفن اشغال بود. با خودم گفتم حتما مشغول حرف زدن با مریم هست. تلفن رو که قطع کردم صدای زنگش بلند شد. با عجله تلفن رو برداشتم. گفتم: الو، منصوره تویی؟
_آقا مجتبی سلام، من احمدی هستم.
حسابی اشتباه گرفته بودم، به لکنت زبان افتادم🤥 و گفتم: آقای دکتر شمایید؟
_بله، حالت چطوره؟ خوبی؟
_ممنونم، می بخشی من فکر کردم همشیره زنگ زده.
_آره فهمیدم، اشکالی نداره. سید جان، من صبح سرکار فراموش کردم یه چیزی رو بهت بگم🙂
_خب بفرمایید.
_نمیدونم چطوری بگم، من دوسه روز پیش از یکی از دوستان شنیدم که مریم رضایی ازدواج کرده😬
ادامه دارد...🌸