-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیست‌سوم #اعجاز_خاک کمی که آرام شدم زیر لب شروع کردم به حرف زدن با امام رضا، گفتم: آق
در جواب من سری تکون داد و به اتاق دکتر رفت. بعد در حالیکه دکتر هم همراهش بود از مطب بیرون اومد. دکتر نیشابوری با گشاده رویی از من استقبال کرد و با لهجه قشنگ خودش به من خوش آمد گفت. منو به اتاق کارش راهنمایی کرد و گفت: الان خدمت میرسم😊 و مشغول پر کردن دندان یک مرد روستایی شد. روی یکی از مبل های داخل اتاق نشستم و منتظر شدم. ده دقیقه ای طول کشید تا دکتر کارش رو تمام کرد و اومد کنارم نشست.اول حال و احوال دکتر کاظم نژاد رو پرسید و بعد هم درباره خودم سوال‌هایی کرد: از دوران تحصیلم، از محل تحصیل، از اساتیدم و از برنامه فعلی کارم🙆‍♂ من هم خیلی مختصر و مفید به سوال هاش جواب دادم. مرد خوش صحبت و خوش اخلاقی بود. با اینکه اقلاً هفت هشت سال از من بزرگتر بود ولی خیلی دوستانه و متواضعانه با من برخورد می‌کرد. نیم ساعتی به خوش و بش و حرف های پراکنده گذشت. برای اینکه زودتر به اصل مطلب بپردازیم گفتم: دکتر کاظم نژاد امروز به شما زنگ نزدن؟ _امروز که نه، ولی دیروز زنگ زدند و گفتند که قراره شما تشریف بیارید. _ الحمدالله، توفیقی بود که هم زیارتی بیام و هم با جنابعالی آشنا بشم. _ لطف دارید. _ظاهراً شما وسایلی دارید که می خواهید بفروشید!؟🤔 نفس عمیقی کشید و گفت: بنا بود با یکی از دوستان کار کنیم. خوب من وسایلی برای ایشون تهیه کردم. قرار و مدار هایی هم با هم گذاشتیم ولی بعد مشکلی پیش اومد و نتونستیم همکاری کنیم. حالا این وسایل همینطور بلا استفاده مونده. دیدم از نگهداشتن اینها چیزی عایدم نمیشه. زنگ زدم به دکتر کاظم نژاد و گفتم می خوام اینا رو بفروشم اگه شما خریدارید بیاید ببینید. ایشون هم گفتن: یکی از دوستان رو می فرستم تا ببینه به درد کارمون میخوره یا نه. ادامه دارد...🌸