-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیست‌چهارم #اعجاز_خاک در جواب من سری تکون داد و به اتاق دکتر رفت. بعد در حالیکه دکتر
_حالا این وسایل کجاست؟ اینجاست؟🤔 _نه، البته تا دو هفته پیش همین جا بود، ولی بعد بردم منزل، الان با هم میریم منزل تا هم ناهار در خدمت شما باشیم، هم این وسایل رو ببینید. _برای ناهار مزاحم نمیشم🙂 _چه مزاحمتی؟ الان دیگه نزدیک ظهره. به منزل زنگ میزنم و میگم که مهمون داریم. من هم دیگه تعارف نکردم، راستش بدم نمی‌اومد که توی این شهر غریب یک ناهار خونگی بخورم . دکتر نیشابوری لباس هاشو عوض کرد و منو با پژو سفید رنگش به خونه خودش برد. نماز و ناهار و دیدن تجهیزات دندانپزشکی تا ساعت ۴ بعد از ظهر طول کشید. قرار شد که من تماسی باتهران بگیرم و مشورتی بکنم و خبرش رو هم بعدا به اون بدم که بالاخره این وسایل را می‌خوایم یا نه...! از او خداحافظی کردم و به هتل برگشتم. البته میخواست منو با ماشینش برسونه که نذاشتم😁 از هتل به خونه دکتر کاظم نژاد زنگ زدم و براش توضیح دادم: لوازم وسایل بد نیست، ولی به قیمتش بستگی دارد. _ من خودم درباره قیمت با دکتر نیشابوری صحبت می‌کنم و برای آوردن وسایل به تهران میگم خودش اقدام کنه. _پس شما خودتون نتیجه رو بهش خبر می‌دید؟ _ بله، دستت درد نکنه. زحمت کشیدی حالا کی برمیگردی؟ _سعی میکنم زود تر برگردم،شاید همین فردا برگشتم. خیالم از بابت این کار راحت شد. با خودم گفتم فردا صبح میرم با امام رضا خداحافظی می کنم و بعد از ظهر با هر وسیله ای شده به تهران بر می گردم. برای نماز صبح که بیدار شدم دیگه به حرم نرفتم. خیلی خوابم میومد. همونجا نمازمو خوندم و دوباره خوابیدم. حدود ساعت هشت بود که از خواب بیدار شدم. قبل از هر چیز به دفتر هواپیمایی هما زنگ زدم ببینم برای عصر بلیت دارن یا نه. گفتند:« برای امروز بلیت نداریم، ولی میتونید ساعت پنج بعد از ظهر به فرودگاه بیاید و در لیست ذخیره ثبت نام کنید، اگه کسی نیومد شما رو به جاش می فرستیم.» 🙄تصمیم گرفتم بعد از ظهر برم فرودگاه تا اگه شد با هواپیما برگردم و اگه نشد از همون جا برم ترمینال و با ماشین برگردم. دوش گرفتم و غسل زیارتی کردم و صبحانه رو هم در رستوران هتل خوردم. برای خداحافظی به حرم رفتم. از یکی از رواق ها که وارد هتل شدم دیدم که درهای نزدیک به ضریح رو بستند و مردم پشت درها ازدحام کردن. جلو رفتم و از یکی از خادمان حرم پرسیدم: ادامه دارد...🌸