-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیست‌پنجم #اعجاز_خاک _حالا این وسایل کجاست؟ اینجاست؟🤔 _نه، البته تا دو هفته پیش همین
_آقا چی شده؟ _ چیزی نشده دارند داخل ضریح را تمیز می کنند، مراسم غبارروبی هست. از پشت شیشه یکی از درها به ضریح خیره شدم. دو سه نفری با لباس سفید داخل ضریح بودند و داشتند آن را تمیز می کردند. یکی از مداحان هم با صدای خوشی مشغول خوندن اشعاری در مدح امام رضا بود . اون طور که یادم مونده این شعر مشهور و می‌خوند: به کوی رضا، جان صفا می پذیرد😍 دل اینجــا فــروغ خـدا می پذیرد بود در گــهش بی کــران مثل دریا هم آلـوده هم پارســـــــا می‌پذیرد🕊 خودم رو به یکی از خدام حرم رسوندم، که جلو در، سمت مسجد گوهرشاد ایستاده بود و از ورود افراد متفرقه جلوگیری می کرد. همیشه آرزو می‌کردم ای کاش منم ذره‌ای از غبار قبر مطهر امام رضا رو داشتم.به اون خادم پیر و نورانی گفتم: حاج آقا می بخشید میشه کمی از اون خاک هایی که دارند جارو میکنن رو به من بدید؟؟ خیلی جدی گفت: پسرم می بینی که اینجا چقدر شلوغه. اگه برای شما بیارم جواب بقیه رو چی بدم، تازه من باید اینجا باشم😊 مصرانه گفتم: آقا چه کسی میفهمه که شما به من چیزی دادی، یه ذره هم به من بدید من راضی میشم😢 _می بینی من حتماً باید اینجا باشم. با دست به یکی دیگر از خدام اشاره کردم و گفتم: خب به این همکارتون بگید یه ذره از اون خاک به من بده،اون که کاری نداره. نگاهی به همکارش کرد و گفت: ببینم چی میشه. بزار بیاد اگه قبول کرد چشم. وقتی دید همکارش نمیاد خودش اونو صدا زد و گفت: حاج حسن، برو ببین یکمی از اون غبار ها رو که جارو کردن می‌تونی بیاری. این بنده خدا خیلی اصرار میکنه. حاج حسن گفت: حاجی میبینی که اینجا چقدر شلوغه، دردسر درست نکن. پیرمرد گفت: عیبی نداره، یکمی بیار حالا که این بنده خدا انقدر علاقه داره بذار ماهم کارش رو راه بندازیم. بالاخره حاج حسن راضی شد و به طرف ضریح رفت.من با نگاهم تعقیبش می کردم. از همون جلو ضریح از کاغذهایی که داخل حرم انداخته بودن یکی رو برداشت و مقداری از غبار حرم رو داخلش ریخت،بعد طوری که کسی متوجه نشه آهسته پیش من اومد و کاغذ رو توی دستم گذاشت و گفت: التماس دعا❤️ ادامه دارد...🌸