-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_بیست‌ششم #تعجاز_خاک _آقا چی شده؟ _ چیزی نشده دارند داخل ضریح را تمیز می کنند، مراسم
خوشحال و خوشنود😄 از اون و پیرمرد خادم تشکر کردم و عقب اومدم.خیلی با دقت اون تکه کاغذ رو در جیبم گذاشتم تا مبادا ذره ای از اون گرد و خاک بریزه و از دست بره. نماز زیارت رو خوندم😍 و با امام رضا خداحافظی کردم. از صحن بزرگ حرم گذشتم و در حالی که نگاهم به گنبد قشنگ و طلایی حضرت بود هر چند کمی عقب عقب رفتم و از حرم بیرون اومدم. در مسیر حرم تا هتل چند بسته نبات و زعفران برای مادرم و یک عروسک و یک ماشین کوکی هم برای نرگس و حمید، بچه‌های آبجی منصور خریدم😊 در هتل وسایلمو جمع و جور کردم. عروسک نرگس و ماشین حمید رو هم طوری توی ساکم گذاشتم که موقع حمل و نقل خراب نشه. از زیارت این دفعه خیلی راضی بود. دلم حسابی باز شده بود. با خودم میگفتم:ای کاش زودتر از اینا میومدم مشهد.به همه ی کارهام رسیده بودم. بدون اینکه مشکلی برام پیش اومده باشه. از همه بیشتر برای گرفتن غبار حرم امام رضا(ع) خوشحال بودم. کاغذی رو که خاک حرم داخلش بود از جیبم در آوردم.اونو باز کردم و جلوی ببینم گرفتم. عجب بوی خوبی داشت. تصمیم گرفتم همین یه ذره رو هم سه قسمت کنم: یک قسمت رو خودم بردارم و دو قسمت دیگر رو هم به مامان و بابا بدم. حتماً اونا هم خوشحال میشن.کاغذی که غبار حرم در اون قرار داشت خیلی تمیز نبود، روش چیزی نوشته شده بود. جانماز کوچیکم رو از جیب کتم درآوردم،مهرش رو برداشتم و غبار را وسط جانماز ریختم.اونو خوب تا کردم و دوباره داخل جیبم گذاشتم. می خواستم کاغذ رو بندازم در سطل زباله که به خوندن نوشتش کنجکاو شدم.گرد و غباری که روی اون نشسته بود با دستم پاک کردم تا بتونم اونو بخونم. اولش نوشته بود:«ای امام رضا،یا ضامن آهو»😢 رفتم کنار پنجره و کاغذ رو بالاتر آوردم تا بهتر ببینم.روی کاغذ نوشته بود: ای امام رضا، یا ضامن آهو، مولاجان از غصه دارم منفجر میشم. دارم میمیرم. به دادم برس. آقاجان، مگه تو همشهری ما نیستی، مگه تو پشت و پناه ما نیستی. آقاجان، من هم یک دختر جوانم، آرزو دارم، چه گناهی کردم که بابام پولدار نیست😓 آقاجان، به دادم برس، همه رفیقام سروسامون گرفتند. فقط من موندم و یه دنیا بدبختی. به خدا اگه جوابم رو ندی دیگه به زیارتت نمیام. حالا میبینی، دیگه حتی به گنبدت هم سلام نمی کنم. به خودت قسم اگه دستمو نگیری دیگه پام رو این طرفا نمی ذارم. حالا خودت میدونی...) دوباره و سه باره و چهار باره نامه رو خوندم. اصلا انگار از این دنیا رفته بودم بیرون، نامه، منو حسابی گیج کرده بود. انگار درد دل خودم بود. هی نامه رو می خوندم و گریه میکردم. عبارت‌های نامه مدام توی ذهنم تکرار میشد. در دلم صدای حزن انگیز اون دختر بی پناه را می شنیدم:«ای امام رضا، یا ضامن آهو، مولا جان...»🥺💔 ادامه دارد...🌸