حسابی جا خودم...من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!!...با تعجب ، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش...خنده هش گرفت... _این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟... _علی ...جون من رو قسم بخور...تو ذهن آدم ها رو می خونی؟.،، صدای خنده اش بلندتر شد ...نیشگونش گرفتم... _ساکت باش بچه ها خوابن... صداش رو آورد پایین تر ...هنوز می خندید... _قسم خوردن که خوب نیست ...ولی بخوای قسمم می خورم ...نیازی به ذهن خونی نیست... روی پیشونیت نوشته... رفت تو حال و همون جا ولو شد... _دیگه جون ندارم روی پا بایستم... با چایی رفتم کنارش نشستم... _راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ...اخر سر ، گریه همه در اومد ...دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم...تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن ... _اینکه ناراحتی نداره ...بیا روی رگ های من تمرین کن... _جدی؟ لای چشمش رو باز کرد ... _رگ مفته ...جایی هم که برای در رفتن ندارم... و دوباره خندید ...منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش... _پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا نزنی... ... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ °♤ @shamimzohor ♤°