با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم... بیچاره نمی‌دونست...بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایز های مختلف توی خونه داشتم...با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست...از حالتش خنده ام گرفت... –بذار اول بهت شام بدم...وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم... کارم رو شروع کردم...یا رگ پیدا نمی‌کردم...یا تا سوزن رو می‌کردم توی دستش، رگ گم می‌شد... هی سوزن رو می‌کردم و درمی‌آوردم...می‌انداختم دور و بعدی رو بر می‌داشتم...نزدیک ساعت سه صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم...ناخداگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم... –آخ‌جون...بالاخره خونت در اومد... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده‌...زل زده بود به ما...با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می‌کرد...خندیدم و گفتم... –مامان برو بخواب...چیزی نیست... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود... –چیزی نیست؟...بابام رو تیکه تیکه کردی...اون وقت میگی چیزی نیست؟...تو جلادی یا مامان مایی؟...و حمله کرد سمت من... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش...محکم بغلش کرد... –چیزی نشده زینب گلم...بابایی مرده...مردها راحت دردشون نمیاد... سعی می‌کرد آرومش کنه اما فايده ای نداشت...محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می‌کرد...حتی نگذاشت بهش دست بزنم... اون لحظه تازه به خودم اومدم...اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم...هر دو دست علی‌...سوراخ سوراخ...کبود و قلوه کن شده بود... تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود...تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت... ... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ °♤ @shamimzohor ♤°