چند سال پیش ، همین حوالیِ متمایل به ۲۷ ام .
انتظار های به سر رسیده و چشم های بدرقه کنان برای آمدن کنار هم چیده شده بودن
از همون گریه ی بلند اول وجودم رو فریاد زدم ؛ دقیقا از نقطه شروع همه چیز !
خنده های کودکانه و راه رفتن های تلپ زمین خوردن ، قهقهه های به فلک کشیده و گریه های زوریِ بچگی بود که مدام می فرستادَنَم دنبال آبنبات چوبیِ همیشگی ؛
رویای شیرین این چند سال بزرگم کرد
که با تمام فراز هایی که برای زمین نخوردن در نشیب ش قل خوردم باز من رو برای زندگی کردن گرفته بود و جبر ادامه دادن ، سختی ها رو هل می داد
میشه ثبت بهترین لحظه ها هم در واپسینِ خاطرات پیدا کرد که قشنگی چند دقیقه و بوسیدن بعضی آدم هایی که شاهرگِ پمپاژ تنفس دوباره ان روی قلب م حک شد که ببین ما هستیم .
گفتن و شنیدن و خواندن و چپ و راست قصه ی زندگی گفت فعلا اینجا وایسا ؛ اینجایی که الان برای هر موقع با تمامِ کج و کولی های غیر منتظره اش به یاد موندنی میشه
دقیقا الانی که باید افسار این زندگی رو گرفت و برای بینهایت نفس تازه کرد ؛
باید شروعٍ جدید رو دو دستی چسبید و هوف !
۱
۲
۳
می رم واسه شروع کردنش !