برایش دوران سختی بود. دورانی که تلاش میکرد خودش را پر مشغله و دورش را شلوغ نشان بدهد. از این همه اغراق های دروغین خسته بود. از این که بخواهد هرروز خودش را جلوی این و آن کوچک کند که چی؟ که من هم آدم بزرگی هستم، خسته بود. میخواست به چشم بیاید روی پاشنه پایش می ایستاد دریغ از این که بقیه یک سر و گردن از او بالاترند. و حالا وسط یک جمع شلوغ، بدون اینکه کسی به او نگاه کند یا شاید به یاد بیاورد که عه و وای، فلانی که روزی بهترین دوستم بود...