زمان به طور عجیبی داره میدوه.
روزای هفته و تاریخ و ساعت، کاملا از دست دستم در رفته
و امروز، مگه پنجم نیست؟ نه دیگه، هشتمه. هشت روزِ گذشته از هزار و چهارصد و دو. میبینی؟ متوجهی؟ لمس میکنی؟ هشت روز از سال جدید، و شش روز از ماه قمری گذشته و من و تو، نشستیم اینجا و مُشتامون؟ خالیه. خالیِ خالی. هشت روز به هیچی گذشت و یه چیزایی تقریبا داغونه. هیچ تلاشی، هیچ برنامه ریزی، هیچ پیشرفتی، و در آخر، هیچ آینده ای.