خیلی زود گذشت. خیلی. حتی الانشم که اینجام زمان داره واسه خودش میدوه. همین الان که دارم تایپ میکنم و نمیفهمم که چجوری میگذره. یه لحظه استُپ و وایسا ببینم، میخوای بگی یه سالِ دیگه رو تموم کردم؟ استُپ عزیزم. استُپپ . یه لحظه وایسا ببینم با خودم چند چندم؟ وایسا ببینم میخوام چیکار کنم با خودم؟ یه لحظه، یه لحظه مهلت بده ببینم دور و برم چه خبره؟ تا میرم بفهمم یهو یه آهنگ تولد تو گوشم پلی میشه و منم، ببینم؟ چند سالگیم تموم شد؟ الان چند سالمه؟ ببینم، اصلا قراره چیکار کنم؟ اون برنامه ریزی های تومار گونه که همین پارسال برا خودم نوشتم کارشون به کجا رسید؟ گوشه ی کمد و خاک خوردن و این حرفا؟ باید بگذرم. از گذشته و همه ی خطاها و اشتباهاش. از همه ی کارایی که کردم و خودم ندونستم. از همه ی عذاب وجدانای الکی. از همشون باید گذشت. باید گذشت و بخشید و رها کرد. همه چی‌رو. اگه بخوام دو دستی بچسبم بهشون، در اصل قراره خودم نابود بشم. فقط خودم. عزیزم. قبلا هم بهت گفتم. من اینجا نیستم که برای تو، یا شاید چیزای جزئی ترِ دیگه اشک بریزم. من، فقط میخوام آدم بهتری بشم. بهتر و البته، قوی تر. و الآن، به وقت بیست و هفتم از اولین ماهِ بهار، خوش اومدی عزیزم. خوش اومدی. دوازدهِ نیمه شبِ بیست و هفتم فروردین هزار و چهارصد و دو.