کیبورد و باز میکنم و نگاه.
نگاه به حروف، نگاه به انگشتام.
و فکر.
فکر کردن به کلمه ها و چیدنشون کنار همدیگه.
فکر کردن به جمله ها و موضوعهایی که کارشون پرسه زدن تو مغزمه. ولی آخرش؟ هیچی. پوچ و هیچ و تُهی.
یه قضیهی به تمام معنایِ "پرازخالی" و هیچی به هیچی.