تو وجود من دو تا آدم دارن زندگی میکنن که یکیشون عاشقانه آدما رو دوست داره؛ هرکسی و سر راهش میبینه میخواد بغلش کنه، باهاش دوست بشه، از جزئیاتش بگه، از جزئیاتش بپرسه، کلی باهاش حرف بزنه و بدون توجه به اینکه زشت میشه یا نه، بخنده. و اون یکی، خسته و بُریده و خشک و فرسوده و بی اعتماده نسبت به آدما، و به طرز نفرت انگیزی از همه بدش میاد و از همه مهمتر، متاسفانه اکثر وقتا به اون یکی آدمه غلبه میکنه و کارِ خودشو انجام میده. و امان از "اون یکی"، که کاش نزارم برچسب قاتل روش بخوره.