مناظره با عبدالملك مصرى عبدالملک مصری منکر خدا بود. اعتقاد داشت جهان خود به خود به وجود آمده است. او برای اثبات ادعای خود، به مکه سفر کرد تا امام را - که برای حج به مکه آمده بود - پیدا کند. او امام را در مسجد الحرام یافت. در ابتدای ملاقات برخورد او با امام تند و زننده بود، امّا امام با ملایمت و رفتار منطقی بحث و مناظره را چنین آغاز کرد: نامت چیست؟ گفت: عبدالملک (بنده سلطان) امام فرمود: این مَلِکی که تو بنده او هستی - آن گونه که از نامش بر می آید - از حاکمان زمین است یا آسمان؟ وانگهی، پسر تو بنده خداست، بگو بدانم، او بنده خدای آسمان است یا بنده خدای زمین؟ هر پاسخی که بدهی محکوم هستی! او چیزی نگفت. هشام بن حکم که در آنجا حاضر بود به عبدالملک گفت: «پس چرا جواب امام (علیه السلام) را ندادی؟» چهره عبدالملک از سخن هشام درهم شد، امام (علیه السلام) با کمال ملایمت به عبدالملک فرمود: صبر کن تا طواف من تمام شود. آن گاه نزد من بیا تا به گفت گو بنشینیم. پس از اتمام طواف، مناظره این گونه آغاز شد. امام (علیه السلام): آیا قبول داری که زمین زیر و رو و ظاهر و باطن دارد؟ عبدالملک: آری امام: آیا زیر زمین رفته ای؟ عبدالملک: خیر امام: پس چه می دانی زیر زمین چیست؟ عبدالملک: چیزی از زیر زمین نمی دانم، امّا گمان می کنم که در زیر زمین چیزی وجود ندارد. امام: گمان و شک، یک نوع درماندگی است. عبدالملک: خیر امام: آیا می دانی در آسمان چه می گذرد و چه چیزها در آن وجود دارد؟ عبدالملک: خیر امام: عجبا! تو که نه به مشرق رفته ای، و نه به مغرب، نه به داخل زمین فرو رفته ای و نه به آسمان بالا شدی و نه بر صفحه آسمان عبور کرده ای تا بدانی در آنجا چیست و با آن همه جهل و نا آگاهی، باز منکر می باشی، آیا شخص عاقل چیزی را که به آن ناآگاه است انکار می کند؟ عبدالملک: تاکنون هیچ کس با من این گونه سخن نگفته است. امام: بنابراین تو در این مسئله، شک داری، که شاید چیزهایی در بالای آسمان و درون زمین باشد، یا نباشد؟ عبدالملک: آری شاید این چنین باشد. امام: کسی که آگاهی ندارد، بر کسی که آگاهی دارد، نمی تواند برهان و دلیل بیاورد. ای برادر مصری! از من بشنو و فرا گیر، ما هرگز درباره وجود خدا شک نداریم. مگر تو خورشید و ماه و شب و روز را نمی بینی که در صفحه افق آشکار می شوند و به ناچار در مسیر تعیین شده خود گردش کرده و سپس باز می گردند، و آن ها در حرکت مسیر خود مجبور می باشند، اکنون از تو می پرسم: اگر خورشید و ماه نیروی رفتن (اختیار) دارند پس چرا باز می گردند؟ و اگر مجبور نیستند پس چرا در شب روز نمی شود و به عکس، روز، شب نمی شود. ای برادر مصری! همه مجبور و ناگزیرند. چرا آسمان بر زمین نمی افتد؟ و چرا زمین از بالای طبقات خود فرو نمی آید و به آسمان نمی چسبد و موجودات روی آن به هم نمی چسبند؟ هنگامی که استدلال های محکم امام (علیه السلام) به این جا رسید، عبدالملک از شک و تردید، به یقین رسید و در حضور امام (علیه السلام) ایمان آورد و گواهی به یکتایی خدا و حقانیت اسلام داد. سپس از حضرت خواست او را به عنوان شاگرد بپذیرد! امام (علیه السلام) به هشام بن حَکَم فرمود که او را نزد خود ببرد و احکام اسلامی را به وی بیاموزد.