هدایت شده از تفسیر معنوی در دست بررسی
‌‌ 💎💎💎💎💎💎💎💎💎💎 ◻️100 📖 سوره آیه 31 (قسمت سوم) ‌‌🍃فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِّنْهُنَّ سِكِّينًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ ﴿۳۱﴾ ترجمه: هنگامى كه بانوى كاخ گفتارِ مكرآميز آنان را شنيد [براى آنكه به آنان ثابت كند كه در اين رابطه، سخنى نابجا دارند] به مهمانى دعوتشان كرد، و براى آنان تكيه‌گاه آماده نمود و به هر يک از آنان [براى خوردن ميوه] كاردى داد و به يوسف گفت: به مجلس آنان در آى. هنگامى كه او را ديدند به حقيقت در نظرشان بزرگ [و بسيار زيبا] يافتند و [از شدت شگفتى و حيرت به جاى ميوه] دست‌هايشان را بريدند و گفتند: حاشا كه اين بشر باشد! او جز فرشته‌اى بزرگوار نيست. پس برون شو بر زليخا و عزيز بر زنان مصر و آن بزم لذيذ باش چون يوسف كه تكبيرت كنند مات رويت گشته تكثيرت كنند قطع دست خويش از دنيا كنند نفس خود از عشق تو گونيا كنند در خموشی همچو يوسف در خروش تا نگردی دلخور از بيع و فروش كی بهشت از جمع يوسف بهتر است تار موی يوسف از آن بهتر است بانگ ما هذا بشر درخورد توست حاش لله داستان فكر توست ذكر يوسف در كنار كيدها نيست الاّ تا بگيرد صيدها ور نباشد خاطر ما را خريد كی فروشد يوسف و بازش خريد قصه‌ ما قصه‌ يوسف شده ناله ما جبرئيلش نی شده می‌دمد بر نای احمد جان ما تا شود هم جان و آب و نان ما همچو آبی كان شود وقت نزول قدر قدر ما و می‌دوزد فضول قصه هم از قصه ما قصه شد آه سردی بود و درد و غصه شد ورنه اين طنازی و اين هيت لک كی سزاوار بهشت است و ملک؟ گر نباشد قصه‌ او قصه‌ام صدر و ذيلش جز نيارد غصه‌ام ما نبوده بس تقاضاها كه بود كو به سطح آرد همه بود و نبود هر چه آمد بر سر يوسف كنون بر سر ما جمله شد با كاف و نون اول از آخر شود پيدا چنان كو پسر اصل و پدر‌ آيد چنان يوسف و يعقوب و مصر و هر چه بود خلق شد از ما و ما و هر چه بود نزد حق اسلام چون دين آمده انبيا هم پيرو اين آمده انبيا را حق از آن در دوخته تا نباشد جان عالم سوخته آن همه شد آنچه شد با انبيا كه اَيْنَ تَذْهَب، در كجا هستی، بيا او چو می‌داند كجا خواهيم رفت در وعيدش می‌دمد صد نار تفت هر چه آيد بر سر جنس بشر حق نمودش در دل خيرالبشر زان سبب آيات حق يک رنگ نيست رنگ حق، جز مرد حق را رنگ نيست الغرض اين قصه، راز زندگی است همچو ديگر قصه‌ها در زندگی است صد زليخا و دو صد يوسف شدند صد هزاران ناف اكنون وا شدند ليک آنی درخور خوبان شوی آنِ ديگر دشمن خوبان شوی لحظه‌ای يعقوب و می‌سوزد دلت لحظه‌ای يک جو نمی‌ارزد گلت روزها و ماه‌ها و سال‌ها در هزاران رنگ و قيل و قال‌ها اين بود يک از هزاران سرّ سرّ كادمی سرّ است و فوق سرّ سرّ ادامه دارد... ✍🏻استاد محمدمهدی شیروی خوزانی 🆔 @shiravi_tafsir 🆔 @shiravi_ir