قبلا دخالت هم زیاد میکردن تو زندگیم حتی برای رنگ لباس من نظر میدادن که لباس شاد نپوش برا همسرت آرایش نکن و غیره ولی یکبار به طور جدی عصبی شدم و زنگ مادرشوهر زدم و اتمام حجت کردم و قهر کردم گفتم زندگی من به شما ربطی نداره ایقد دخالت میکنید از اونموقع دیگه زیاد دخالت نمیکنند ولی اخلاق و رفتارشون و اینکه جلوم از خونوادم بد میگن چون از نظر فرهنگی خونواده ما در سطح بالاتری قرار دارن چشم دیدن ندارن منم خب تعصب دارم روی خونوادم به همین جهت ازشون دلگیر میشم و نمیدونم چه کنم.
از ترس اینکه قهر کنم همش با خنده سیخ و کنایه هاشونو میزنن که من نتونم چیزی بگم.
مثلا داداشم دو هفته گذشته عقد کرد یه شب رفت دنبال خانمش رفتن خونه خودشون مادرشوهرم با خنده گفت جوانهای امروزی خیلی پررو شدن ما قدیم رنگ همسر نمیدیدیم الان عقد میکنن میرن کنار هم 😳
یه حرفای بسیار بیخودی میزنند که حال آدم بد میشه
وقتی خدا میگه حلال اینها میگن چرا
همش هم از حسادت هست.
ولی یه اخلاقی دارم تا بتونم احترام همه مخصوصا بزرگتر رو نگه میدارم و سکوت میکنم بعدش خودخوری میکنم
الان میگم نکنه باید جوری دیگه رفتار کنم که راه درست رو بلد نیستم.