فروشگاه کتاب جان
برشی از کتاب جنگ پرملات: یک‌روز دور از چشم آدمِ خجالتی درونش رفت سراغ فرمانده گردان و گفت: «پاسگاه زید که قسمت من نبود، می‌تونم نهرعنبر رو به‌نام خودم بکنم؟» ابراهیم جنابان با تعجب پرسید: «به نام شما؟» حسین سرش را کج کرد و با حسرت گفت: «بله دیگه! من که توی قم به‌جز یه موتورگازی چیزی ندارم. می‌خوام وقتی شهید شدم بگن پاسگاه شهید حسین‌ملات! می‌خوام صاب پاسگاه باشم.» فرمانده چاره‌ای جز موافقت نداشت. گفت: «قبول! به شرطی‌که کسی دور و برت نباشه و تو رو نبینه.»