✨💫✨💫✨
🌟✨🌟
✨🌟
#داستان_پایداری
#راهیان_نور
دختر
#هویزه
ظهر گروهبان چاق عراقی كلت مگارف روسي را برداشت. بالای روپوش آن را گرفت. عقب و جلو كرد و چكاند. خشاب را توي جان اسلحه جا زد و به كمر پرُ چربي اش زد. بادي توي غبغبه انداخت.
ـ اسلحه تون رو برداريد بيايد!
دو سرباز پشت سرش راه افتادند تا رسید به سنگر فرماندهی. گروهبان داخل شد و با سربازي كه موهاي آشفته و صورتي محو داشت و دست هايش را از پشت با سیم تلفن صحرایی بسته بودند، بیرون آمد. گروهبان رو کرد به نگاه پرسان دو سرباز و گفت:
چیه؟! خائنه...دلش رو داريد این قاتل رو به درک بفرستید؟
گروهبان به صورت سرباز زندانی خیره شد. چهره ی آرام سرباز نشان نمی داد که خود را باخته باشد.
لبخندی زد...ستوان عراقی مست و عربدکشان خیره می شود به مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان متروکه ی شهر هویزه. و سربازها که مقابل آن ها آماده آتش هستند. ستوان لت و لو می رود و خود را می رساند به دختر جوان و مادر هویزه ای که گوشه ی میدان از ترس کز کرده اند و می لرزند.
ستوان خنده ی شیطانی می زند و دست دختر را می گیرد و او را از مادرش جدا می کند و به طرف خانه ای می کشاند. دخترک جیغ می کشد. زجه می زند و کمک می خواهد اما از مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان شهر و التماس های مادر هم کاری ساخته نیست! عرق سردی روی تن سرباز می نشیند و التماس و قسم ها و جیغ دختر و مادر که به زبان عربی است، درون او را می خورد. کنار او سرباز دیگری هم رنگش سرخ شده و از شدت عصبانیت می لرزد! در خانه بسته می شود و جیغ دختر قطع می شود! بغض مثل خار بیخ گلوی سرباز را می گیرد و می خواهد از درون منفجر شود و بالا بیاورد!
جيپ نظامي از راه رسيد و جلو پاي آن ها ترمز زد. گروهبان، سرباز زندانی را هل داد طرف دو سرباز.
ـ سوارشید! مواظبش باشید!
ابتدا سرباز کوتاه قد عقب سوار شد و بعد زندانی و آخر کار سرباز قد بلند. گروهبان هم رفت و کنار راننده جلو سوار شد. کلاه آهنی اش را برداشت. عرق پیشانی اش را گرفت و گفت:
ـ حرکت کن!
جيپ زور زد و خط جبهه را دور زد به طرف شهر متروکه هویزه. خمپاره اي كنار جاده زمين خورد و همه غير از سرباز زنداني، سر خم كردند! زندانی به چشم هاي سرباز قد بلند، زُل زد و گفت:
ـ آب!
گروهبان سر بزرگش را برگرداند به عقب و با چشم هاي سياه و درشت خیره شد به زنداني. او هم براق شد به چشم هاي گروهبان...آنی در خانه باز می شود و مقابل چشم های متعجب عراقی ها و مردم اسیر شهر، دختر جوان با دست و بدنی خونی بیرون می آید. در حالی که داخل دست راستش سر بریده ی ستوان و در دست چپش سر نیزه دارد. دختر سر را پرتاب می کند کف میدان و فرار می کند! سربازها از شوک که خارج می شوند دختر را دستگیر می کنند.
ادامه دارد...
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
|
#صبح_ظهور |
🆔
@sobhezohor
🌐
www.sobhezohor.ir