کس جلودار نم گریه ی سرشارم نیست آسمان هم جگر ابر گُهر بارم نیست گرمی اوست که مردم خنک اند از سخنم با که گویم که چنین سایه ز دیوارم نیست به کبوتر ندهم نامه ی ننوشته ی خویش در محیطی که صبا مَحرم اسرارم نیست سنگها خورده ام از رهگذران چون دیوار این خلل ها که به من هست ز معمارم نیست لب اگر بندم و گر باز کنم فریاد است زخمم و جز لب شمشیر پرستارم نیست باده در کوزه و در شیشه همان یک رنگ است طعم مِی بسته به این کاسه که من دارم نیست عشق سرکش چه خفیّ و چه جلی شعله ور است خرمن من به جز این دانه که می کارم نیست به دمش شکوه کنم از دم شمشیر غمش غیر آن کس که مرا کشت هوادارم نیست @sohrabimohammad