🔰
سایه زودگذر ناامیدی
روایتی داستانگونه از وقایع صدر اسلام
✍حجت الاسلام و المسلمین رستمی؛ مدیر اندیشکده مستعدان
1⃣ هوا پر از گرد و غبار بود. باد، شنهای تپههای اُحد را به چهرههای ما میکوبید، انگار که طبیعت هم از آنچه در پیش بود خبر داشت. من، جوانی از قبیله اوس، در کنار برادرم ایستاده بودم. صدای زمزمههای نگرانکننده از پشت سرمان میآمد:
« عبدالله بن ابی با سیصد نفر از ما جدا شد... میگفت این جنگ، جنگ عقلانی نیست! به زودی همه نابود میشوید. شما قدرت دشمن را نمیشناسید.»
پیامبر(ص) سکوت کرده بودند، اما چشمانشان سنگین از اندوهی بود که از درون پر تلاطمشان خبر میداد، گویا امتحانی سخت برای مردم تازه مسلمان در پیش است... .
2⃣ اولین حمله ما مثل طوفان بود. مشرکان پا به فرار گذاشتند و فریاد "اللهاکبر!"در میدان طنین انداخت. من با شمشیرم دو نفر را به درک واصل کردم و فکر میکردم امروز روز پیروزی است. اما ناگهان ورق برگشت و فریادها تغییر کرد: "تیراندازان! تیراندازان از تپه پایین آمدند!"
3⃣ قلبم ایستاد.
خالد بن ولید با سوارانش از پشت حمله کرد. صفوف ما درهم شکست. خون همه جا را گرفته بود. صدای ناله، فریاد، و ضجههای زنان که به دنبال عزیزانشان میگشتند، هوش از سر میبرد. همه فرار میکردند. عدهای به همه چیز شک کرده بودند. به امید پیروزی آمده بودند اما با شکست مواجه شدند.
ناامیدی مثل خوره به جانم افتاده بود: "پایان است... همه چیز تمام شد." رویای حکومت مقتدر نبوی، رویای سبز شدن جوانههای اسلام، رویای به عقب راندن دشمن. خدای من چقدر روزگار تیره و تار شده است.
4⃣ پیامبر(ص) زخمی شده بودند. خون از صورتشان جاری بود، اما هنوز میجنگیدند. یکی را دیدم که مثل پروانه دور پیامبر میچرخید و با ایشان از میدان جنگ به منطقه امن حرکت میکرد. درست چشمانم نمیدید، ولی بعدا شنیدم که او علی(ع) بوده است. چشمم به
حمزه افتاد. بر زمین افتاده بود. جسدش مُثله شده بود...
هند، زن ابوسفیان، جگر او را بیرون کشیده بود.
قالب تهی کرده بودم. ناگهان برادرم دستم را گرفت: « کجایی؟ به چه فکر میکنی؟ بیا فرار کنیم! کشته میشویم! دیگر امیدی نیست.» اما من یخ زده بودم. صدایی در سرم پیچید: "اگر پیامبر(ص) کشته شود، دیگر چه چیزی باقی میماند؟"
5⃣ سه روز بعد، در مدینه، کوچهها پر از شیون بود. من در خانهمان، تکهای چرم را فشار میدادم تا درد زخمهایم را فراموش کنم. شنیدم آیات عجیبی نازل شده است:
"وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ"* (سوره آل عمران، آیه شریفه ۱۳۹).
"سست نشوید و اندوهگین نباشید، اگر ایمان داشته باشید، شما برترید."
پیامبر(ص) دوباره ایستاده بودند. ما هم باید بلند میشدیم. دلمان آرام شده بود ولی عقلمان به جایی نمیرسید. اما...
6⃣ دو سال بعد، در
جنگ خندق، من دیگر آن مرد ترسو نبودم. این بار، وقتی دههزار جنگجوی دشمن مدینه را محاصره کردند، ما پشت خندقها ایستادیم. باد سردی میوزید، اما ایمانمان گرمتر از همیشه بود.
آن مرد پروانهوار اکنون قوت قلب لشکر شده است. پیامبر(ص) هم در این دو سال روحیه ما را با ایمان ترمیم نمود. اشتباه میکردیم روی عِدّه و عُدّه حساب باز میکردیم. از اول باید روی ایمانمان تکیه میکردیم و همه را صرفا اسبابی از سوی خدا میدیدیم. این بار اما چنین شد و این
ما بودیم که پیروز شدیم.
7⃣ مشرکان فرار کردند. ترس بر جانشان نشست. صحنه دگرگون شده بود. نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است. اما فهمیده بودند احزاب اُحد نیست.
مدینه نجات یافت. من به آسمان نگاه کردم. با خود چنین حدیث نفس میکردم: « امروز دریافتم جنگ اُحد ما را شکست نداد، بلکه ما را به لطف رهبری حکیمانه پیامبر آهنینتر کرد. ناامیدی سایهای زودگذر بود که به آن بها ندادیم. این پیروزی در پس آن شکست و ناامیدی حتما حکمتهایی دارد. شاید یک حکمتش برای آیندگان باشد...»
پ.ن: راوی داستان فردی نمادین است و شخصیت تاریخی نیست.
———~———~—🆔—~——~———
📎 لینک دعوت به کانال اندیشکده مستعدان
https://eitaa.com/joinchat/1079706013Ceed9a368e3