🔷قصّه‌ای از وفای خدیجه سلام‌الله‌علیها روزی پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله در مکه در ایام حج بر فراز کوه صفا سه بار فریاد کرد: «ای مردم من فرستادۀ خدا هستم...» ابوجهل ــ که خداوند رویش را سیاه گرداند ــ با سنگ پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله حمله‌ور شد و پیشانی ایشان را شکست. علی علیه‌السلام را خبر کردند. او خود را به منزل خدیجه سلام‌الله‌علیها رساند و دقّ‌الباب کرد؛ : کیستی؟ ـ منم، علی : علی، از محمّد چه خبر داری؟ ـ نمی‌دانم، مشرکین اورا سنگ زده‌اند... خدیجه سلام‌الله‌علیها آب و غذا برداشت و با علی علیه‌السلام به دنبال پیامبر رفتند و پیوسته می‌گفت: «آیا کسی هست که از پیامبر برگزیده و سلامتیِ او برایم خبر آورد؟! آیا کسی هست تا از آن بهاران زندگیِ پسندیده برایم سخن گوید؟! آیا کسی هست تا مرا از حال او که از خانه و کاشانه رانده شده آگاه سازد؟!» جبرئیل فرود آمد. کمی با پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله سخن گفت؛ آنگاه گفت: «یا رسول الله! خدیجه را دریاب که از گریۀ او، فرشتگان به گریه درآمدند! او را به سوی خود صدا کن و سلام مرا به او برسان و بگو: خداوند متعال، تو را سلام می‌رساند و به او بشارت ده که در بهشت برای تو خانه‌ای از مروارید است که آن را با نور، زینت داده‌اند و در آن جا هیچ ترس و وحشتی وجود ندارد!» شب هنگام به سمت منزل روانه شدند و مشرکان در پی‌شان. خدیجه سلام‌الله‌علیها با کمک علی علیه‌السلام پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله را با بدنی خونین در زیر صخره‌ای پناه دادند. ولی مشرکان آنها را سنگباران کردند. در این میان خدیجه سلام‌الله‌علیها خود را سپر پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله قرار می‌داد تا سنگ‌ها به او برخورد نکند... 📚 بحار الأنوار، ج۱۸، ص۲۴۲ و ۲۴۳. 🏴ألَا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ 🏴وسَيَعلَمُ الَّذينَ ظَلَموا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبون 🆔 @ss_alavi_ir