🔷بخش‌هایی از منظومۀ «سال نهم هجرت» ✍️ویکتور هوگو شصت و سه ساله بود که ناگهان، تبی در تنش راه یافت قرآن را که خود از سوی پروردگار برای مردم آورده بود سراسر بازخواند. آن‌گاه، پرچم اسلام را به پرچم‌دارش «علی» سپرد و گفت: این آخرین سپیده‌دم زندگی من است خدایی جز خدای یگانه نیست، در راهش تلاش کن! وقت نماز که رسید، عزم مسجد کرد به علی تکیه داده بود و پیشاپیش مردم حرکت می‌کرد در حالی که پرچم مقدس، در باد، برافراشته بود چون به مسجد رسیدند با تنی لرزان و رنگی پریده، روی به مردم کرد و گفت: ای مردم! هم‌چنان که روز روشن، به شبی تار پایان می‌گیرد زندگی آدمی‌زادگان را نیز، سرانجامی چون مرگ در پی است ما همه، از خاک فانی و بی‌مقداریم و تنها خداست که باقی و یکتاست [...] اگر کسی را به ناحق، ضربتی زده‌ام بیاید و با این چوب مرا قصاص کند! در اندیشه‌ی چیزی بود که ناگهان متفکرانه زبان به نجوا گشود: من کلامی از زبان خداوندم خاکسترم، چونان انسان و آتشم، همانند پیامبران گرمازا و روشنی بخش مسیح، مقدمة من بود چون سپیده دمان، که بشارت آفتاب را با خود دارد من امّا، نیرویی بودم که نور ناتمام «عیسی» را کامل کردم - دریغا که حسودان، نفرتشان را نثارم کردند ولی من، چون در راستی و درستی ریشه داشتم با ایشان به مبارزه برخاستم اما نه با خشم؛ که از سر مهربانی تنها بودم هنوز هم تنها هستم برهنه و زخم‌خورده و این را دوست‌تر دارم 🆔 @ss_alavi_ir