📖 برشی از کتاب آرام جان از یک زمانی خانواده مهدی گفتند: «یا باید با ما زندگی کنی یا با بابات اینا» مصر بودم توی خانه‌ خودم زندگی کنم. نمی‌خواستم استقلالم را از دست بدهم. روی تربیت مجتبی حساس بودم. به کتم نمی‌رفت باب سلیقه بقیه بزرگ شود. از همه مهمتر دوست نداشتم کسی به فرزند مهدی بگوید بالای چشمش ابروست. قرص و محکم گفتم: «نه! پامو از توی خونه‌م بیرون نمی‌ذارم!» همه دور هم جمع شدند. به این نتیجه رسیدند: «حالا که نمیای خونه ما، پس یکی از خواهرات بیان پیش تو!» 🛒 مشاهده و خرید اینترنتی کتاب 🔻لطفاً نظر خود پیرامون کتاب آرام جان را به شناسهٔ زیر ارسال نمایید. @s_mellat_emam_hosein @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری