#خاطرات_رهبر_انقلاب۱۰
ورود به دنیای تحصیل
باید بگویم اولین مرکز درسی که من رفتم، مدرسه نبود، مکتب بود _از سنین قبل مدرسه_ شاید چهارسال یا پنجسالم بود که من و برادر بزرگتر از من را _که از من سه سالونیم بزرگتر بودند_ با هم در مکتب دختران گذاشتند، یعنی مکتبی که معلّمش زن بود و بیشتر دختر بودند، چند نفر پسر هم بودند.
البته من هم خیلی کوچک بودم. پس از مدتی _یکی دو ماه_ که در آن مکتب بودیم، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبی گذاشتند که مردانه بود، یعنی معلّمش مرد مُسنّی بود. شاید شما در این داستانهای قدیمی، ملّامکتبی خوانده باشید، درست همان ملامکتبی تصویر شده در داستانها در قصههای قدیمی.
ما پیش او درس میخواندیم.
من کوچکترین فردِ مکتب او بودم _شاید آن وقت حدود پنجسالم بود_
و چون هم خیلی کوچک بودم و هم سید و پسر عالم بودم، این آقای ملامکتبی صبحها مرا کنار دستش مینشاند و پول کمی مثلا اسکناس پنجقرانی _آن وقت اسکناس پنجریالی بود. اسکناس یک ریالی و دو ریالی شما ندیدهاید_ یا دو تومانی از جیب خود در میآورد، به من میداد و میگفت: تو اینها را به قرآن بمال که برکت پیدا کند.
#خاطرات
#سید_علی_خامنه_ای
@t_manzome_f_r