؛
ما شما را لوکس و لاکچری دوست نداریم. از همان وقتی که با قطار رجا تِلِق و تولوق کناٰن دست به دستِ مامان ملیحه درحالیکه چاٰدر حریر نقش ترمه را زیر سینه پیچ داده بود منتظر مینشستیم تا بیاییم دستبوسی، از هماٰن صبحی که دمپایی لاانگشتی پا زدیم و دویدیم گوهرشاد، از هماٰن وقتی که گاز زدن اشترودلهای داغِ سسمالی شده لبِ جوبهای خیابان امام رضا «ع» شُد وعدهی بهشتی، از هماٰن وقتی که یک پَر نباتِ زعفرانی یا فیشِ غذای حضرتی شُد غایتِ ثروت و حاجت روایی، از هماٰن وقتی که مقابل باب الجواد جیب و شلوارمان را گشتنی که خدای ناکرده تیزی نداشته باشیم، کسی از ما نپرسید چرا جوراب لنگه به لنگه پا زدی یا پیراهنِ دو قواره بزرگتر تن کردهای و برای هیچکس اهمیتی نداشت از نافِ تهرانیم یا روستای دور افتاده. از هماٰن وقتهاٰ ساده دوستت داشتیم!
و مامان ملیحه میگفت:
«تو سادهها را میخری!»
- میم سادات هاشمی