داستانِ آدما با همدیگه فرق میکنه ؛ چینایِ رویِ آرنج و زخمایِ رویِ زانوشون ، شبیهِ هم نیست . غمِ لا به لایِ ماهیچههایِ ریز و درشتِ عنبیه شونم ، همینطور.
توی پشتِ صحنهٔ بخشی که ما از زندگیِ اونا میبینیم ، بارها به درِ بسته میخورن حتی وقتی برایِ زدنِ یه لبخند ، دنبالِ دلیل میگردن . این که یه لحظه فکر کنی آدمای دورت دارن چه رنجی رو تحمل میکنن ، انتظارت ازشون رو میاره پایین و بعدش ، تو آدمی میشی که شونههاش سبکتر از بارِ توقعشه و حالش هم ، بهتره .
اینجوری میتونی بشی آغوشِ امنی برای بقیه ، میتونی بشی یه قلقلک ریز میونِ یه هقهق طولانی . یه منبع آرامش بین هیاهویِ دنیا ، دلیل لبخند ، یه پمپاژ از قلب که سراسر عشقه، میتونی بشی یه باریکهی نور وسط تاریکی ، [ میتونی بشی یه حس خوبِ ، خوبِ ،خوب . ]