امروز، شهر نفس نمیکشید. هوا سنگین بود، به سنگینی داغی که بر دلها نشسته بود.خیابانها بوی اشک میدادند، و قدمها، بوی غربت.
آنجا، در میانهی این سوگ عظیم، کامیونی میآمد که بیش از یک وسیله نقلیه، آینهای بود از قابی که قلبها را فشرد. نه یک کامیون معمولی، گهوارهای بزرگ، تزیین شده با آویزهای ستاره و ماه. گهوارهای که به جای خنده و شیطنت کودکانه، سکوت مرگ را حمل میکرد.
چه کسی تصور میکرد روزی گهوارهها، نماد پرواز شوند، نه مهد زندگی؟ هر ستارهای که از آن آویزان بود، ستارهای بود که از آسمان چشمهای مادری فروافتاده بود.ماه، قابی بود از صورت ماه کوچکی که دیگر خنده بر لبانش نمینشست.
و در کنار این گهوارههای درد، دستان کوچک دختربچههای معصوم، نه برای بازی، که برای بدرقه ایستاده بودند. چشمهایشان، آینهی تمام اشکهای زمین بود.گویا خودِ معصومیت، آمده بود تا وداع کند با معصومیتهایی که از دست رفتند.
این صحنه، بیش از یک تشییع بود؛ روایتی بود از پایان زودهنگام رؤیاها، از قصههای ناتمام کودکی.
فرشتگان کوچکی که به جای خواب در آغوش مادر، در گهوارهای از جنس نور و اشک، به سوی ابدیت پر کشیدند. و ما ماندیم با این سؤال بیپاسخ: چگونه گهوارهای که قرار بود مهد زندگی باشد، شد معبر پرواز؟
✍ مرضیه رستمی
دانشجو معلّم پردیس زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir