"غزه گرسنه است." بانگ بی جان موذن سکوت شهر را می شکند. کودکی می گرید و خاک می خورد. نوزادی با دنده های بیرون زده به سینه مادر چنگ می زند و مادر شیر ندارد و اشک هم. پدری چند قدم‌ دور تر جلوی دوربین می ایستد و کلیه هایش را آگهی می کند در ازای کیسه ای آرد برای سیر شهید شدن کودکانش. پیرمردی با ته مانده ی قوایش خود را به صف غذا می رساند و ظرفی که در دست دارد تنها سنگینی جانش است. و آخرین لحظه ی خویش را گرسنه و ناامید می گذراند و این دنیای عجیب را ترک می کند. و من هنوز هم نمی توانم به او فکر نکنم. به او که احتمالا از هنگامی که‌ چشم گشود و دنیا را دید و درک کرد و خویش را شناخت، گرسنه بود؛ ترسیده بود؛ هر روز عزیز از دست داده و خانه هیچ وقت نداشته و دنیا از چشمان او چه چیز دردناکی بوده... به خویش می نگرم و به او می اندیشم. کداممان واقعی ایم؟ کداممان دنیا را درست دیدیم و چشیدیم؟ هر قطره آبی که می نوشم یا حسین بر لبم جاری است و هر تکه نانی که می جَوم تصور زندگی آن پیرمرد و اشک های آن کودک رهایم نمی کند. از امروز تمام خوردنی ها مزه خاک می دهند... به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه https://eitaa.com/HASTI_kaf 🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران https://tehran.cfu.ac.ir/ https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir