"دعوت نامه" وقتی بیداری از دل عمیق ترین خواب، خودش را به ما می رساند و پیداشدن جز در گم‌گشتگی ممکن نیست؛ بازگشت تنها در شلوغ ترین روزهای سفر امکان می پذیرد. وقتی که خلوت می گزینی در شلوغ ترین نقطه ی دنیا و میان بزرگترین نهضت زمین... چون یار تو را فراخوانده! و تو چشم هایت را می بندی تا ببینی و گوش هایت را می گیری تا بشنوی... و بالاخره خویشتن را از میان گرد و غبار خاکی زمین، ملاقات می کنی؛ همان جا که آسمان سقف ندارد... و فاصله ای نیست. نویسنده داستان: هستی کلوندی قسمت اول با تپش های بی امان دلش و لرزش تنش، از خواب پرید. عرق از سر و رویش چکه می کرد. صورتش سفت و سخت شده بود و اما قلبش، مثل یک پسربچه ی کوچک بی پناه ذوب شده بود. خواب عجیبی دیده بود که باور نمی کرد. پس از سال ها، بابا به خوابش آمده بود‌... با حسی بی نهایت واقعی که حتی می توانست بوی تنش را حس کند. نفسی کشید و دستی به روی ریش هایش کشید. به سمت سرویس رفت و چند مشت آب که به صورتش پاشید حالش سر جا آمد. به صورت سرخ و عصبی امیرمهدی مقابلش توی آینه نگریست و خاطرات، او را بردند به سال های دور گذشته. وقتی که بابا هنوز بود و وقتی که امیرمهدی، هنوز امیرمهدی بود... توی دنیای خواب، همه چیز مثل همان دوران ها بود. هیچ چیز تغییر نکرده بود مگر حس او... بابا همان بابا بود. صدای مهربانش همان گرمای سابق را داشت؛ اما امیرمهدی خوب می دانست در این سال ها چقدر تغییر کرده و شاید اگر بابا زنده بود، او را پسر خود نمی خواند. چه برسد به آن که به او وعده دیدار دهد، آن هم بعد از این همه مدت که حتی یکبار به خوابش نیامده بود. بعد سال ها یک دفعه ای چه شده بود؟ عصبی شد و مشتی به دیوار مقابلش زد. فقط دست خودش درد گرفت... مثل تمام زندگی اش. پسر جوانی که توی خواب فراخوانده شده بود، کوچکترین شباهتی به امیرمهدی مقابلش نداشت و این تضاد خنده آمیز او را به گریه می انداخت. "باباجان اربعین بیا کربلا، می خوام ببینمت..." ادامه دارد... نقد و نظرات https://eitaa.com/HASTI_kaf به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران 🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران https://tehran.cfu.ac.ir/ https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir