"دعوت نامه"
قسمت دوم
جمله ای که پدرش گفته بود؛ با آن لحن گرم ذوب کننده مدام توی سرش می چرخید و می چرخید و خواب را از او ربوده بود. برود کربلا؟ کدام کربلا؟ برود پیش همانی که موقع رفتن بابا به هزار و چند روش متفاوت صدایش زده بود و او پاسخش نداده بود؟
حالا بابا می خواست او را همان جا ملاقات کند... جایی که امیرمهدی را خودش مریدش کرده بود و جایی که باز خودش سبب دل بریدنش شده بود.
پدر که فوت شد؛ امیرمهدی دیگر دل بریده بود از صاحب سرزمین کربلا و حالا خود بابا او را به آنجا دعوت کرده بود. این همان چیزی بود که امیرمهدی نمی توانست آن را درک کند و عصبی اش می کرد. پس از این پهلو و آن پهلو شدن های مداوم و میان افکار مختلف، دوباره به عالم خواب فرو رفت.
صبح با سردرد بیدار شد. مغزش از حجم افکار گوناگون درد گرفته بود. میان پریشانی افکارش تخم مرغی شکست و توی ماهیتابه انداخت. به جلز و ولز آن نگریست. بابا همیشه تخم مرغ عسلی می خورد. امیرمهدی هم... بعد از فوت او اما، امیرمهدی همه ی تخم مرغ ها را تا مرز سوختن روی شعله نگاه می داشت.
به لجبازی بچگانه ی خود خندید و قبل از پخت کامل، نیمرو را از روی گاز برداشت. عسلی بود... به حدی که زرده اش چکه می کرد!
لقمه ای از تخم مرغش گرفت و توی دهانش چپاند. چشمانش را بست و روی جویدن لقمه اش تمرکز کرد. صدای زنگ گوشی اش بلند شد. زیرلب چیزی گفت و تند تند لقمه را پایین داد و تماس را که از طرف شماره ای ناشناس بود، پاسخ داد.
"_آقای امیرمهدی کلاته به شما مرخصی مخصوص زیارت اربعین اختصاص داده شده."
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir