"دعوت نامه"
قسمت سوم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، تصمیم گرفت صادق باشد. باشد... او نمی توانست بیخیال رفتن شود؛ آن هم وقتی بابا شخصا به خوابش آمده بود و از او خواسته بود بیاید.
و حالا... خیلی اتفاقی یا شاید کاملا بی اتفاق از پادگان تماس گرفته بودند و یکی از بزرگترین موانع رفتنش، یعنی خدمت سربازی حل شده بود.
دستی به صورتش کشید و به سقف چشم دوخت. این طوری نمی شد... باید کاری می کرد.
حساب های بانکی اش را بالا و پایین کرد و فهمید که باز نیازمند معجزه ای دیگر است. به لیست مخاطبینش نگاه کرد و فهرستش کوتاه تر از آن بود که کسی را داخلش بیابد برای پول قرض گرفتن...
پوفی کشید و از جا بلند شد. فکرش را توی سرش مرور کرد و وقتی فهمید از آن مطمئن است به سوی در شتافت.
تنها دارایی اش، که می شد تبدیل به پول نقد شود، موتورش بود. تمام دار و ندار و چیزی که وصل بود به جانش... کسی نبود که امیرمهدی را بشناسد و او را سوا از موتورش بپندارد. یک امیرمهدی بود و یک عشق موتورسواری...
با این حساب، پدرش به او گفته بود بیا تا ببینمت و او باید می رفت. هر کاری می کرد تا بتواند برود.
دستی به سر و روی موتور کشید و چند عکس مناسب از آن توی اینترنت بارگزاری کرد و آگهی فروش فوری، خنده ای کج روی صورت خودش نشاند.
توی توضیحات آگهی نوشته بود "پولش رو برای کربلا میخوام، عجله دارم." که کسی که خریدار واقعی است اقدام کند.
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir