"دعوت نامه"
لینک قسمت سوم
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir/2261
قسمت چهارم
چند ساعتی گذشته بود و کسی تماس نگرفته بود. روی صندلی توی یک کافه خلوت نشسته بود و به گوشی توی دستش با اخم زل زده بود و پایش تیک عصبی گرفته بود و تند تند تکان می خورد.
اعصابش زود به هم می ریخت و این لحظه هم منتظر یک جرقه بود... فروش موتور زخم داشت برایش اما به روی خودش نمی آورد و حالا که خریداری هم برایش نبود، این زخم عمیق تر می شد.
خدا با او شوخی اش گرفته بود؟
گوشی را روی میز پرتاب کرد و نوشیدنی مقابلش را یک جا سر کشید. فقط خود بابا می توانست کمکش کند...
توی فکر و خیال ها غرق بود که زنگ تلفن از جا پراندش. خیز رفت روی میز و نگاهش که به نام افتاده روی گوشی افتاد، خاموش ماند.
"مامان" تماس گرفته بود. آن قدر به صفحه گوشی خیره ماند که تماس به پایان رسید. دوباره و دوباره زنگ خورد و بی جواب پایان یافت. در آخر پیامی برایش آمد. با تردید آن را باز کرد.
" من ی عالمه طلا دارم؛ موتورت رو نفروش. "
خنده ای کش دار کرد. نه... آرام نگرفت. لبش را گزید و با عصبانیت از جا برخاست. صدای کشیده شدن صندلی روی زمین، نگاه بقیه را روی او کشاند. بی توجه با زیر لب راندن چیزهایی که فقط خودش می شنید، از کافه بیرون زد.
سوار موتورش شد و تا می توانست سرعت داد. همین مانده بود، طلاهای مادرش را بگیرد و بفروشد. تا این حد بی کفایت شده بود که در این سن چنین کند؟ آن هم طلاهایی که همسر مادرش برای او خریده بود.
با چرخ خوردن افکاری چنین دست توی سرش، حالش خراب تر می شد و سرعت موتورش را بیشتر می کرد.
این گونه نمی شد. باید فکری اساسی می یافت. غیرت و آبروی فرزندی برایش مهم تر از غرور جوانی بود. موتور را با صدای بدی متوقف کرد و دوباره فهرست مخاطبینش را بالا و پایین کرد.
حتما کسی پیدا می شد برای چندرغاز قرض گرفتن.
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir