هدایت شده از Kaf🌕
"دعوت نامه" قسمت پنجم چند بار فهرست را بالا و پایین کرد و جز چند تن از رفقایش دست و دلش نمی رفت به کسی زنگ بزند. اما خوب خبر داشت که وضع آن ها هم چندان تعریفی ندارد و بی نتیجه است. روی اسم دایی فرهاد مکث کرد. گوشه لبش را به دندان گرفت و سعی کرد بدون توجه به درد توی قلبش و غرورش و زخم های گذشته منطقی فکر کند. درحال حاضر او یک هدف داشت؛ رسیدن به بابا در کربلا... چه فرقی می کرد دوباره تحقیر شود؟ تا وقتی از مادر طلا نمی گرفت و خودش را پیش چشم خودش کوچک نمی کرد؛ برایش مهم نبود کجا و چگونه و جلوی چشمان چه کسی خوار می شود... به بدنه موتور تکیه زد و قبل از تماس گرفتن، دوباره آگهی فروش را چک کرد. دریغ از یک پیام کوتاه... نفسی کشید و بی درنگ تماس را برقرار کرد و چشمانش را بست. "_آقا مهدی... چه خبر اسم شما افتاده روی گوشی ما؟" کلافه پلکی باز و بسته کرد و کوتاه سلام کرد. احوال پرسی عاریه ای رد و بدل شد و لحن صمیمی دایی دلش را می زد. "_دایی راستش برای ی کاری ی مقدار پول می خواستم، گفتم اگه داری..." دایی بین حرفش پرید و با لحن تند شده ای گفت: "مادرت زنگ زد گفت قصد کربلا رفتن داری. دایی من تا دلت بخواد میتونم بهت پول بدم. ولی الله وکیلی دلم نمیاد پولم رو بریزم تو شکم این عربا! تو هم که عاقل شده بودی، چرا دوباره این وری می خوای بری؟" از کلام منزجر کننده دایی اش، فکش سخت شد و دندان هایش را روی هم فشار داد. سخت جلوی خودش را گرفت تا چیزی نگوید. امیرمهدی شاید قهر کرده بود ولی قلبش، همیشه خانه ی خدا بود. ادامه دارد... نقد و نظرات https://eitaa.com/HASTI_kaf به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران 🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران https://tehran.cfu.ac.ir/ https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir