"دعوت نامه" قسمت ششم بدون آن که جوابی دهد، گوشی را قطع کرد و به خود لعنت فرستاد بابت تماسی که گرفته بود. گوشی را توی جیبش هل داد و به آسمان تاریک نگریست. هیچ ستاره ای روشن نبود. مثل چشمان او که تاریک تاریک بودند. هر دو غبار گرفته؛ نیازمند یک باران برای شست و شو و پاک شدن و درخششی دوباره... موتور را روشن کرد و تا خانه خوب ویراژ داد. این بار احتمالا آخرین بار بود و به مثابه ی خداحافظی با تنها دلبسته اش روی این زمین خاکی... رسید خانه و به دوستانش سفارش موتور را کرد. خیالش که از پیگیری دوباره راحت شد، برخاست تا به حمام برود که زنگ خانه به صدا درآمد. دوستش نگاهی به آیفون انداخت و رو به او گفت: "مادرته امیر!" گره کوری بین ابروهایش شکل گرفت. دیگر فرار کردن چاره نبود. پله ها را دو تا یکی پایین رفت و به پایین ساختمان رسید. در را که باز کرد پاکتی روی زمین افتاد و صدای رد شدن ماشین از کوچه به گوشش رسید. خیالش راحت شد. نیاز نبود با مادر رو به رو شود. خم شد و پاکت را برداشت. سنگینی آن دوباره اخمش را توی هم کشید و داشت اعصابش را به هم می ریخت. پاکت را باز کرد و کاغذی از آن بیرون کشید که رویش نوشته شده بود: "می دونم نمی خوای ببینیم و حرفام برات تکراریه، بخاطر همین اذیتت نمی کنم. ولی باید اینو قبول کنی چون برای خودته." پاکت را تکاند و چیزی از داخل آن روی زمین افتاد. خم شد و انگشتری که با اولین کارکردش توی نوجوانی برای مادر گرفته بود را دید. ادامه دارد... نقد و نظرات https://eitaa.com/HASTI_kaf به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران 🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران https://tehran.cfu.ac.ir/ https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir