"دعوت نامه"
قسمت هفتم
قلبش تقریبا شکافته شد. مامان همیشه مامان بود... حتی با وجود تمام کشمکش ها و اختلاف هایی که از بعد از ازدواج مجدد مادر و مرگ پدر پیش آمده بود. به غرور امیرمهدی فکر کرده بود و تنها چیزی که پولش را امیرمهدی داده بود و نه همسرش به او داده بود؛ برای اینکه او را نشکند...
کل شب انگشتر را توی مشتش فشرده بود و بغض چسبیده بود بیخ گلویش. مثل پسربچه ای کوچک که دلش تنگ پدر شده و با مادر قهر کرده، خودش را توی اتاق دوران بچگی تصور می کرد و با رویای رسیدن به پدر و آشتی با مادر شب را به صبح رساند.
صبح از خواب برخاست و خودش را توی آینه دید. چشمان قرمزش خبر از حال درونش می دادند. چند مشت آب به صورتش پاشید و از سرویس بیرون آمد. به سمت آشپزخانه رفت و کتری را آب کرد و روی گاز گذاشت.
مغزش خالی شده بود. دیگر به هیچ چیز نمی اندیشید. انگار از دیشب و بعد آمدن مادر خیالش آسوده شده بود که خدا هنوز هم نگاهش می کند.
دستش را روی سینه گذاشت و چند لحظه ای را به سکوت گذراند... احتیاجی به گفتن هیچ چیز نداشت. خدا به او از او آگاه تر بود؛ حائلی بود بین خود او و احوالات قلبش.
چندی که گذشت و کمی آرام تر شد، صبحانه ای خورد و خود را به بازار رساند. وارد پاساژ جواهری شد. شلوغ بود. حتی با این اوضاع قیمت ها خیلی ها برای خرید طلا آمده بودند. به زوج جوانی که در حال انتخاب حلقه بودند، نگاه کرد و با خود اندیشید اگر روند کنونی زندگی اش ادامه دار باشد، شاید در شصت سالگی بتواند با یک حلقه نقره ازدواج کند.
از تصورات خود خنده اش گرفت و کمی جلوتر رفت. به انگشتر مادر که توی انگشت کوچکش انداخته بود و تا نصفه ی انگشت بالا رفته بود اشاره کرد و گفت:
"_یه زنجیر خیلی نازک نقره می خوام این انگشتر رو بندازم داخلش!"
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir