"دعوت نامه"
قسمت هشتم
با راهنمایی فروشنده، زنجیری خرید و انگشتر را به گردنش آویخت. آن را میان دو انگشتش گرفت و چشمانش را بست. لبخندش حالا نه از سر تمسخر یا پوزخند، واقعیِ واقعی بود. آرامش داشت و این را مدیون کدام اتفاق عجیب این روزهایش بود؟ نمی دانست...
موتورش را به کارواش برد و تر و تمیزش کرد. نه از سایتی که موتورش را آگهی کرده بود خبری شده بود و نه دوستانش خریداری یافته بودند. ذهنش درگیر بود اما قلبش امید داشت و او دیگر پای در مسیر نهاده بود. نه با جسم که با دل و برگشت دیگر میسر نبود...
نشست لبه ی جدول و به موتورش که حالا خوب برق می زد، نگریست. یک جایی آن انتهای دلش گرفته بود، ولی حاضر بود هر کاری بکند تا همین الان خریداری برایش پیدا شود.
سنگ ریزه ای که جلوی پایش بود را شوت کرد و زیرلب زمزمه کرد:
"اینم با خودت حاجی... تو که من رو تا اینجا کشوندی؛ بقیه اش هم دست خودت رو میبوسه!"
و خیالش آسوده شد. هر بار در زندگی چیزی را به بابا سپرده بود، دیگر نگرانی اش را نداشت. دستی به عرق پیشانی اش کشید و سر به آسمان بلند کرد. نور تیز آفتاب چشمانش را بست. یعنی می توانست چند روز دیگر زیر آفتاب طریق الحسین بنشیند و خستگی در کند؟
یاد مادر افتاد... دست برد و گوشی را از جیبش بیرون کشید. کلمات پشت هم می آمدند و پاک می شدند. نمی توانست هیچ کدام از جمله هایی که می نوشت را ارسال کند. نامه ای بلند و بالا نوشت و در نوت گوشی ذخیره کرد. وارد صفحه ی مادر شد و تنها یک کلمه نوشت.
"نوکرتم."
هر چند برای ارسال آن هم مردد بود و خجالت می کشید؛ اما درنهایت چشمانش را بست و در چشم به هم زدنی آن پیام تک کلمه ای اما پرمفهوم را ارسال کرد و گوشی را توی جیبش انداخت. ترک موتورش نشست و در دل آرزو کرد کاش این بار، آخرین بار نشستن پشت موتورش باشد و خریداری برای آن پیدا شود.
گاز داد و از کنار ماشین رو به رویی لایی کشید و کج خندی تلخ به اندیشه اش زد. به کجا رسیده بود؟
نمی دانست ولی به یقین جای خوبی بود...
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir