"دعوت نامه" قسمت نهم به خانه که رسید، علیرضا را خندان وسط حال دید. متعجب شد و سوالی به او نگریست. او هیچ گاه این وقت روز خانه نبود. "_داداش مشتلق بده!" جمله ی او لبخندی عمیق روی لبش نشاند. تا ته قضیه را گرفته بود. "_پیدا شد؟" علیرضا مشت نسبتا محکمی به شانه اش زد و گفت: "_به من سپردی مگه میشه پیدا نکنم برات؟ طرف پول رو ریخت. چند وقت دیگه هم میاد موتور رو می‌بره." نگاهش کرد و با تردید پرسید: "_نمیاد اول موتور رو ببینه؟ چطور اعتماد کرده؟" علیرضا چشم از او گرفت و داخل اتاق رفت. صدایش را بلند کرد تا به او برسد: "_از آشناهامه. تو کارت نباشه برو توشه ی سفر ببند." ذهنش درگیر شده بود اما جمله ی آخر علیرضا باز سر وجدش آورد و لبخندش را عمق بخشید. آخرین باری که از ته دل خندیده بود را سخت به یاد می آورد. داخل اتاق شد و چند لحظه ای سر پا ایستاد. نمی دانست خوشحالی اش را چگونه بروز دهد که از سر هیجان فوران نکند. چند نفس عمیق کشید و از میان وسیله هایش که به زور زیر تخت چپانده بود کوله مشکی اش را پیدا کرد. هر چه دم دستش آمد تویش ریخت و حوله را برداشت و به حمام رفت. شب راه می افتاد و فقط چند روز تا بابا فاصله داشت... * دستی بین موهای نمدارش کشید و کوله اش را از اتاق بیرون برد و توی راهرو گذاشت. صدای پچ پچ آرامی توجهش را جلب کرد. خوب که دقت کرد صدای علیرضا و محمد بود که خیلی آرام درحال صحبت بودند. "_شک نکرد؟" ابروهایش به سرعت گره کوری خوردند. از چه چیز صحبت می کردند؟ "_نمی دونم، فکر کنم از خوشحالی پی اش رو نگرفت." "_پولا رو چجوری جور کردی حالا؟" آرام آرام همه‌چیز برایش روشن می شد. به دیوار تکیه زد و روی زمین نشست. ادامه مکالماتشان را گوش سپرد: "_اونش مهم نیست. بعد از برگشت بیاد موتور رو ببینه، بفهمه دروغ گفتیم بهش چجوری جمعش کنیم؟" چشمانش را بست و با انگشت فشارشان داد. غروری هم برایش مانده بود؟ خوب از وضع علیرضا خبر داشت. حتما خودش را تا خرخره زیر قرض برده بود تا موتور رفیقش را حفظ کند. دیگر نمی خواست ادامه مکالماتشان را بشنود. بلند شد و بی سر و صدا به اتاق برگشت. روی تخت دراز کشید و به سقف نگریست. از خودش شرمش می آمد اما تصمیم گرفت، چیزی به روی خودش نیاورد. فشار سهمگینی رویش بود و احساس سنگینی روی گلویش داشت. آن بغض را قورت داد و خوابید. مثل همیشه از غم ها و دردها و مشکلات به خواب پناه برد... تا ابد مدیون رفیقش بود... ادامه دارد... نقد و نظرات https://eitaa.com/HASTI_kaf به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران 🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران https://tehran.cfu.ac.ir/ https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir