"دعوت نامه"
قسمت دهم
با ماشین علیرضا خود را به مرز رسانید. نزدیک سحر بود و آخرین لحظات تاریک شب... به فال نیک گرفت که پایان تاریکی های زندگی خودش هم باشد.
در آغوش علیرضا چند ثانیه مکث کرد. رفاقت را در حقش تمام کرده بود. اینکه چیزی به روی خودش نیاورد، برایش خیلی سخت بود اما تلاشش را کرد از پسش برآید.
از آغوش هم بیرون آمدند و خداحافظی کردند. توی حال غریبی بود. قدم هایش را نه روی زمین و خاک، انگار روی آسمان می گذاشت. حال عجیب و ناپایداری داشت. به مردم و لبخندهایشان و حالشان می نگریست و به این اندیشید در این ساعت و هنگامه تنها یک چیز می تواند انسان ها را این چنین دور هم جمع کند... و آن هم چیزی جز عشق نیست.
پاسپورت مهر خورده اش را از دست مامور گرفت و به درخواست او تنها یک لبخند کوتاه زد.
"التماس دعا"
او خودش نیازمند دعا بود... اصلا نمی دانست لیاقت دعا کردن را هم دارد یا نه. او برای این چیزها نیامده بود. برای بابا اینجا بود!
افکارش کمی حالش را بد می کردند ولی می خواست صداقتش را حفظ کند. حداقل با خودش...
به گیت عراق رسید. مامور بدون گفتن جمله ای پاسپورتش را به او داد و او دلش تنگ شد برای شنیدن آن جمله ی غریب مامور ایرانی... ولی به روی خودش نیاورد.
وارد خاک عراق شده بود. خسته بود. چند ساعت در راه و ماشین و معطلی سر مرز، حسابی خسته اش کرده بودند. نور آفتاب تیز شده بود و وقت خوبی برای استراحت بود، اما او خیال آن را نداشت.
ماشینی گرفت و خود را به اولین عمود رساند. آفتاب، مستقیم می تابید. ظهر شده بود. بیشتر مردم توی موکب ها درحال استراحت بودند. اما امیرمهدی بود و تصمیمات مختص به خودش. برای رهایی از حال بدش اولین قدم را برداشت. هرم هوای گرم به صورتش خورد. یاد بابا توی سرش بلوا به پا کرده بود. هر قدم که بلند می کرد، خاطرات گذشته سر باز می کردند. بغض نحیفی به گلویش چنگ زد. تقریبا دو ساعتی بی وقفه و توی سکوت، بدون توجه به پیرامونش قدم برداشته بود.
تشنگی به سراغش آمد. سر را برای یافتن آب چرخاند. مردی جوان هم سن و سال خودش آنجا سبز شد و آب مقابلش گرفت. با سر تشکر کرد و لیوان کوچک آب را به صورتش چسباند تا خنکای آن گرما را از پوستش کم کند.
خوب به اطرافش نگریست. هر قدم سقاخانه و هر فرد سقا بود. کافی بود نیت آب کنی، سیرابت می کردند محبان حسین (ع).
دایی کجا بود این هنگامه را ببیند؟ هنوز هم آن سخنان سخیف را ادامه می داد؟
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir