"دعوت نامه"
قسمت یازدهم
آب را نوشید و دوباره به راهش ادامه داد. نیمه ظهر بود و گرمای هوا ذوب کننده... ولی امیرمهدی، لجبازتر از این حرف ها بود؛ شاید هم عاشق تر...
برای دیدار بابا.
هر قدم را با بغض بر می داشت و سرش را جز به ضرورت بلند نمی کرد تا خجالت، خفه اش نکند. کودکان کوچک را می دید که خرما تعارف می کنند. دستمال می گیرند به دست زیر آفتاب داغ عراق تا عرق عاشقان حسینی را بگیرند و او شرمش می آمد از خود. کاش می توانست حقیقت را پرچم کند و پشت کوله اش بچسباند که من با بقیه فرق دارم. من بخاطر بابا آمده ام. با من کاری نداشته باشید...
نزدیک غروب شده بود و از او تقریبا جز یک ربات متحرک بد حال چیزی نمانده بود. دمای هوا پایین تر آمده بود و مسیر شلوغ تر شده بود. همه تازه نفس بودند؛ ولی امیر مهدی با حال بد و گرمازدگی گوشه ای نشسته بود. بی خوابی و خستگی از یک طرف، حال روحی بد نشأت گرفته از افکارش از یک سوی و گرمازدگی هم از سویی دیگر به او فشار آورده بود.
حالت تهوع داشت و نمی توانست تکان بخورد. دستی روی شانه اش حس کرد. مردی با زبان عربی چیزهایی گفت که او متوجه نشد. بی حالی داشت از پا درش می آورد. کم کم چشم هایش بسته شدند و چیزی نفهمید.
با صداهای ریز اطرافش، آرام آرام بین پلک هایش فاصله انداخت. توی یک حسینیه دراز کشیده بود. ظرف غذا و آبی کنارش بود. نشست و به دیوار تکیه زد. حسینیه تقریبا خلوت بود و جز چند نفری که در حال ذکر فرستادن و دعا خواندن بودند، کسی نبود. به ساعتش نگاه کرد. ده شب بود؛ در این زمان کسی استراحت نمی کرد. اکثر افراد بیرون بودند و تنها دیوانه ای مثل او با خود چنین می کرد تا نای ادامه دادن نداشته باشد.
آب را نوشید و ظرف غذا را دست گرفت. قیمه نجفی بود. یاد سال های دور افتاد. وقتی با بابا همسفر بود و اولین غذایشان همین قیمه نجفی بود. قاشقی پر توی دهانش چپاند و بغض و برنج را با هم قورت داد.
از حسینیه بیرون آمد و شور جمعیت چشمش را گرفت. نفسی کشید و به حال خوبشان غبطه خورد. او که در حال سوختن بود؛ خوش به حال آرامش بقیه.
قدم هایش را آرام تر بر می داشت. جانش کم شده بود. البته نگاه کردن به مردم و خادمان را هم دوست داشت. انگاری یک چیزهایی توی دلش زنده می شدند... یکی آب می داد دستت، یکی به زور محبت خوراکت می داد و دیگری اگر چیزی نداشت، مهر خرج می کرد و با بادبزن زوار را باد می زد. قدم به قدم موکب برپا شده بود برای خدمت رسانی به لبیک گویان حسین علیه السلام. از هر کشور و رنگ و نژادی، مردم خود را رسانیده بودند بدان نقطه که بگویند یاحسین ما هم هستیم... روی ما هم حسابی باز کن آقا.
قدم هایش را آرام برمیداشت تا هر صحنه را توی حافظه ی قلبش ثبت کند. به سختی، شرم و دل گرفتگی اش را کنار زد تا لذت ببرد از آن همه عشقی که در آن فضا و مکان و زمان پراکنده بود.
به دسته ی کوچک دختران مقابلش نگریست. صف کشیده بودند و سینه می زدند و حسین حسین می کردند. جلوتر زنی را دید که موقع نوشیدن آب یاحسین گفت. کنارش پیرمردی ایستاده بود و زوار را قسم می داد به اباعبدالله که برای استراحت به خانه اش بروند... طاقت نیاورد. پایش خم شد و کناری نشست. این حسین که بود که امروز لشکری این چنین داشت؟
بغضش ترکید. بند بند وجودش پر بود از شرم... از بابا ممنون بود؛ اما خجالت می کشید حتی ندامتش را بیان کند.
صورتش را با آستینش پاک کرد و ایستاد. به سمت شیر آب کنار یکی از موکب ها رفت و آبی به صورتش زد. سبک شده بود. این اشک ها قلبش را شسته بودند...
ادامه دارد...
نقد و نظرات
https://eitaa.com/HASTI_kaf
به قلم هستی کلوندی دانشجو معلم پردیس زینبیه دانشگاه فرهنگیان تهران
#روایت_یک_دعوت
#دانشجومعلم_نویسنده
#پردیس_زینبیه
🌐 روابط عمومی دانشگاه فرهنگیان استان تهران
https://tehran.cfu.ac.ir/
https://eitaa.com/tehran_cfu_ac_ir
https://ble.ir/tehran_cfu_ac_ir
https://rubika.ir/tehran_cfu_ac_ir